Get Mystery Box with random crypto!

‍ #خاطرات شهیدمدافع وطن #منصور_موذن تاریخ تولد : ۱۳۵۱/۳/۱ | شهدای مدافع وطن

#خاطرات

شهیدمدافع وطن #منصور_موذن

تاریخ تولد : ۱۳۵۱/۳/۱۵
محل تولد : اصفهان
درجه : سرگرد
تاریخ شهادت : ۱۳۸۹/۹/۲۴
محل شهادت : چابهار
علت شهادت:انفجارتروریستی‌ریگی

#مادر_شهید

ظهر یک روز تابستانی بود . بعد از نماز جماعت می خواستم از مسجد بیرون بروم که هُرم گرما خورد به صورتم . با آن درد پا کلی طول می کشید که به خانه برسم . گاهی اوقات به این فکر می کردم که نیایم مسجد و نمازم را فرادا بخوانم ولی باز دلم راضی نمی شد . آمده بودم و باز داشتم اذیت می شدم . چند قدم بیشتر برنداشته بودم که موتور سیکلتی کنارم ایستاد : - سلام مادر جون،قبول باشه. پسرم منصور بود.داشت از سر کار برمی گشت . به خاطر من مسیرش را عوض کرده بود . سوار شدم و قربان صدقه اش رفتم . تا پایان تابستان هر روز که شیفت نبود می آمد مسجد و مرا به خانه می رساند.


چابهار گرمای طاقت فرسایی داشت ، مخصوصا برای کسی که بخواهد روزه بگیرد . می دانستم منصور هر جور که باشد روزه اش را می گیرد اما باز مهر مادری بر من غلبه کرد و در اولین تماس تلفنی گفتم: - مادر جون اگه سختت هست روزه نگیر . بعدا که اومدی مرخصی قضاش رو بجا بیار کفاره اش رو هم بده پسرم یک دفعه سکوت کرد و بعد از مقداری تامل گفت : - نه مامان . واجبِ خداست . هر طور شده باید انجام بدم.

یک ربع به ۵ صبح آمد توی حیاط و رفت سراغ موتور سیکلت اش . می خواست برود محل کار . چند برگ روزنامه بست پشت زین و آن را محکم کرد . کنجکاو شدم چون روزهای قبل هم دیده بودم که این کار را انجام می دهد. از اتاق بیرون رفتم . تا متوجه من شد سلام کرد . جوابش را دادم و پرسیدم : - مادر جون این روزنامه ها رو برای چی می بری ؟ دست از کار کشید : - هنوز اذان نشده . توی راه می زنم کنار و کف پیاده رو نمازم رو می خونم.


با این که متاهل شده بود ولی صبح ها می آمد پایین و جای همیشگی اش نماز می خواند . مثل همیشه بعد از نماز گردن کج کرد و شروع کرد به دعا کردن . گاهی اوقات تا نیم ساعت زیر لب چیزهایی می گفت . پرسیدم : - داداشت ۵ دقیقه بعد از نماز از جاش بلند می شه . تو چی می گی به خدا که این قدر طول می کشه ؟ لبخندی زد و پشت سرش را خاراند : - من با خدا کار دارم !

#همسر_شهید

خدا به ما فرزندی داده بود به همین دلیل کمتر به کارهای خانه می رسیدم . منصور مثل پروانه دورم می چرخید و سعی می کرد هر طور شده کمکم کند . با این که ماشین لباسشویی داشتیم ولی وقتی می رفت حمام خودش لباس هایش را می شُست . اطوی آنها را هم خودش انجام می داد . حتی مثل یک کدبانو غذا می پخت و گوشت و سبزی که خریده بود را وعده وعده می کرد و می گذاشت داخل فریزر.



شادی روح مطهرش صلوات
الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍ‌‌وَالِ‌مُحَمَّدٍ‌وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ


@modafean_vatan110