༻﷽༺ #فصـل_سوم #قسمـت_نود_پنج صدرا هم که دم در آمده بود گفت: این حرفا چیه. بفرمایید داخل. ارمیا چطوره؟ حاج آقا؟حاج خانوم؟ تعارفات معمول انجام شد و بعد از دقایقی زینب گفت: خاله، مسکن داری؟ آیه نگران گفت: تازه دوتا قرص خوردی، هنوز بهتر نشده؟ زینب سرش را تکان داد که نه بگوید اما درد بدی در سرش پیچید. رها بلند شد و گفت: بذار برم ببینم دارم یا نه. بعد ایستاد و گفت: احسان! بهش بدم؟ آیه تازه متوجه مرد جوانی شد دور از جمع نشسته است. با معذرت خواهی بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد که رها معرفی کرد: احسان رو یادته؟پسر شیوا و امیر؟ آیه که به خاطر آورده بود، احوال پرسی گرم تری کرد و احوال پدر و مادرش را پرسید. رها گفت: احسان دکتر شده!الانم داره تخصص گوارش میخونه. آیه تبریک گفت. در این میان زینب دوباره با بی حالی گفت: خاله، قرص. رها به سمت آشپزخانه رفت و با قرص برگشت. آیه گفت: مطمئنی؟ زینب قرص را خورد و گفت: حالم بده مامان. رها کمکش کرد به اتاق برود. آیه همانطور که دنبالشان میرفت گفت: یکم بخوابی خوب میشه عزیزم. چرا نمیخوابی آخه؟ زینب به گریه افتاد و هق هق میکرد. احسان به سمت کیفش رفت و بی صدا یکی از آرام بخش هایی که خودش برای خواب استفاده میکرد را برداشته و لیوان نیم خورده آبی که رها آورده بود را در دست گرفت و دم اتاق ایستاد و رها را صدا زد: رهایی! #ادامہ_دارد... @modafehhh 58 views19:12