Get Mystery Box with random crypto!

#خزان_دلتنگی #قسمت_هشتصدوشصت_وشش لینک قسمت اول https://t.me | سلامتى&روانشناسى

#خزان_دلتنگی
#قسمت_هشتصدوشصت_وشش
لینک قسمت اول
https://t.me/mofidmozer/51293

سحر بین ساناز و رخساره نشسته بود و اون دو هم با بیرون بردن سرهاشون هو می کشیدند . 
حسین هم گویا با اومدن خوده هیربد به منظور کمک به بقیه باز به خونه برگشته بود. شلوغ بازی ادامه دار ساناز و رخساره 
تمومی نداشت و انگار که خستگی ناپذیر بودند و سحر هم دست هاش رو روی شکمش گذاشته بود و مدام بهشون تذکر میداد.
نگاه خوشحال و پر ذوقم روی نیمه ی صورت و نیم رخ جذاب هیربد بود که ته ریش روشنش اون جذابیت رو دو چندان کرده 
بود. متوجه نگاه هام شده بود و نگاهش سمتم چرخید و با لبخندی پر محبت و سوق دادن نگاه عاشقش به سمتم، دستم رو که 
کنارم بود با دراز کردن دستش گرفت و فشار آرومی اما مطمئن که دلم رو حسابی قرص کرد. 
خواب نبودم و قشنگ ترین رویام جلوی چشم هام نقش بسته بود. انگار که از خواب و رویا بیزار شده بودم چراکه یک ماه تمام با 
رویایی که نمیدونستم خواب بوده یا واقعیت دست به گریبون و گلاویز شده بودم؛ همون روز اولی که با رفتنش و پس دادن حلقه 
اش، توی بیمارستان بستری شده بودم و حس کرده بودم میون خواب و بیداری دیدمش حتی سر و صورتم رو هم بوسیده بود و 
بعدها از رخساره شنیدم که خواب نبوده و وقتی می فهمه بعد اون شب راهی بیمارستان شدم برای آخرین بار با حال نگران و 
دلواپسش میاد و می بینتم و خداحافظی ای که باعث گریه مامان و بقیه شده بود و سعی کرده بودند جلوش رو بگیرند اما مصمم 
بعد از بوسیدن های پرتکرارم اتاق بیمارستان رو ترک کرده بود. حتی یادآوریش هم برام تلخه و ناراحت کننده است و با پس 
زدنشون نفسی بلند بیرون می فرستم. 
نگاهم باز سمت هیربد و نیم رخ مسخ کننده اش رفته بود و که بالاخره در جواب کل کل های ساناز و شوخی هاش زبون باز 
کرده بود و مثل قبل سر به سرش میذاشت. ساناز بالاخره سرش رو داخل ماشین اورده بود و با پرویی تمام و خنده ای، یکباره 
گفت:»میگم این عروس شدن هم چه حس و حال خوبیه والا هوس کردم.« 
هرسه خندیدیم و هیربد با حواله کردن نگاه پر تأسف و جمع کردن خنده اش براش سر تکون داد و بعد از اون هم با خنده ای به 
ماها نگاه کرد. 
-امان از بی شوهری! 
ساناز پروتر بود و حاضر جواب چشم چرخوند. 
-عزیزم شوهر که فت و فراوونه چیه نکنه فکر کردی شوهرای گند اخلاق و غر غرو مثل تو کمه؟ نه والا کلی هم ریخته اما کیه 
که محل بده. 
با حرف ساناز پر تمسخر خندید و از توی آینه ی جلو نگاهش کرد.
-آره معلومه دلتم نیست! بنظرم که یکی از این ریخته ها رو بردار یهو دیدی قحطی شد ها، از من گفتن بود زشتو خانم.
-خخخخ بانمک. 
سحر آروم به پهلوش زد و رخساره هم خنده ای کرد و با لحن پر خنده اش پرسید
خخخ یعنی چی حالا چرا شکل پیام شدی یهو؟ 
خودش هم خنده اش گرفته بود و شونه بالا پروند.
-والا از بس تو این تلگراما و دایرکتا خخخ فرستادم خود به خود افتاده رو زبونم. 
با حرفی که زد نگاه ریز هیربد روش ثابت شد که با حاضرجوابی گفت:»واسه ی همون شوهرای ریخته می فرستم هیربد جون.« 
و قهقهه اش از اذیت کردن هیربد . اما هیربد با اخمی فقط بچه پرویی زیر لب بهش گفت.
بی خیال تر باز با موزیک در حال پخش میخونند و دست میزند و اون وسط فرصتی گیر اورده بودیم که برای لحظاتی یه دل سیر 
هم دیگه رو پشت چراغ قرمز نگاه و رصد کنیم و و زمزمه کردن دوست دارمی پر خنده همراه با چشمک ریز و دلبرانه اش برام 
که متقابلا ً با تابی میون ابروهام مثل خودش با ادا تکرارش کردم و درآخر هم خنده ی قشنگ و خوش ریتمی تحویلم داد و باز 
نگاه به خیابونی داد که کمی شلوغ تر از همیشه بود؛ حال و هواش حسابی عوض شده بود و انگار که خودش بیشتر از ما خوب 
شدنش رو باور کرده بود حتی چشم هاش هم می خندید و این یعنی حسابی دلش قرص شده بود؛ قرص شدن به امیدی که ذره 
ذره توی وجودش خورونده و باوری که توی قلبش نشونده بودیم. خودم هم باور داشتم چون بزرگ ترین امیدم خودش بود که 
جلوی چشم هام بود.

رمان داغ و جذاب #معصیت

-باید سنگسارش کنیم.
حوالی روستا رهام کردن. به خاک چنگ زدم و نگاهم رو به مردم انداختم که با تنفر بهم زل زده بودن.
نگاهم کشیده شد به طرف مردی که داشت
گودال عمیقی می َکند.
نمی دونستم تا چقدر دیگه، رخت سفید عروسیم جاش رو به کفن میده...
نگاهم کشیده شد به سنگ هایی که می خواستن به سر و بدنم بکوبن. گناه من با این ضربات پاک می شد؟
کوچک ترین امیدی به زنده موندنم نبود.
زیر لب شروع به استغفار کردم که با کوبیده
شدن سنگی به بازوم، وحشت زده سرم رو بالا آوردم.

انگار باید ذره ذره جون می دادم و به سزای عملم می رسیدم....

برای خواندن ادامه رمان رو لینک زیر کلیک کنید
https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ
@mofidmozer