2021-11-01 12:48:23
خاطرههای آرام گرفته بر بوم
داستانِ تابلو شازده محمد ورامینفقط کتابهای خوب نیستند که آدمی را صدا میکنند که دوباره و چند باره بخوانیمشان. جادههای خوب نیز همینند. بناهای خوب، دوست خوب، نیز...
اگر دوستی خوب، از جادهای خوب، به یک بنای آجری خوب تو را بخواند، شاید شگفتزده شوی. شگفتی به تاخیر افتاده از بنایی که سالها قبل دیده بودی. اما آجرهایش را نخوانده بودی! یا کاشیهایش را. مثل کلمههای یک کتاب.
خواندن و دیدن در کودکی با همه خوبی، غفلتزا هم هست. همیشه فکر میکنی، این را که خواندهام و این را که دیدهام. کتاب رفته در قفسه و تا سالها منتظر مانده کسی که به کتابخانهات عادت ندارد، بیاید و همان کتاب را از قفسه بیرون بکشد و تو شگفتزده شوی از اینکه این کتاب در نگاهت محو بوده.
مثل سفری کوتاه که ناگهان روز شنبه من را فرا خواند به جایی که نقاش به آن عادت نداشت. عادت آن را محو نکرده بود. اما برای من محو شده بود. مثل اسمش که در زبان حل شده!
نقاش هم در بداههرویهایش رسیده بود به آنجا. نمیدانم بداههروی در کدام گوشه، با صدای چه کسی. احتمالا بنان. بیشتر بنان در خودرو او میخواند.
در راهی افتادم با جادههای درختی چنار و کاج، با دشت سبز، با مزرعههای کشاورزی. با کاجهای بلند تک افتاده. با تپه باستانی ایجدان. با کنجی که هنوز مثل سی سال قبل کنج بود. کنج بیآمد و رفت به شاهزاده محمد. جایی که محلیها، یا تک و توک رهگذرها، روی سنگ مزار رفتگان زیرانداز گسترانده بودند و ساعتی با هم خوش می گذارندند. توی راه مدام به شازده محمدی فکر میکردم که در کودکی، «سیزده به در» از آن سر در میآوردیم؛ یا با هیئت قائمیه آنجا میرفتیم.
آنقدر خاطره دور بود که گویی اول بار است که بنایش را میبینم. بنایی که زندیه ساخت و قاجارها مرمتش کردند.
با کاجهای بلند پیرامونش، با خلوت و سکوت دلخواهش، حجمی از خاطرهها را در سرم، یکی یکی، احضار کرد.
آنسوتر نقاش شهر، «حسن نادرعلی» خاطرههای ما را، نقاشی کرده بود. خاطرههای فراموش شده، خاطرههای سرگشته، روی بوم نقاشی او آرام و قرار گرفته بودند.
#محمدعلی_مومنی
@MohamadAliMomeni
702 viewsedited 09:48