Get Mystery Box with random crypto!

نردبان رشد سختی کشیدن و درد را تحمل کردن، یعنی «غلامرضا لکزا | ✍️ محسن جلال‌پور

نردبان رشد


سختی کشیدن و درد را تحمل کردن، یعنی «غلامرضا لکزاده» که از کودکی سختی‌های زیادی دیده و مشقت‌های فراوانی را تحمل کرده است.


در کوران شیوع آبله در اوایل دهه بیست در کرمان به دنیا می‌آید.
گرفتار آبله می‌شود و بینایی یکی از چشم‌هایش را از دست می‌هد. بعدها در حین بازی، از نورگیر بزرگی روی پشت بام همسایه، مستقیم به چاهی درون مطبخ می‌افتد و ساعت‌ها بی‌هوش می‌ماند.
شش سال بیشتر سن ندارد که پدرش را از دست می‌دهد. از دست دادن پدر ضربه سنگینی به او و خانواده‌اش وارد می‌کند و زندگی بدون نان ‌آور ، به قدری دشوار می‌گذرد که ناچار می‌شود برای گذران زندگی، از هفت سالگی در کنار درس و تحصیل، کار در چاپخانه را آغاز ‌کند.

همین ورود به چاپخانه هم برای خودش داستانی‌ست جذاب.
آن روزها در کوچه سردار واقع در بازار کرمان، کتاب‌فروشی مشهوری به نام «گلبهار» وجود داشت که دانش آموزان، کتاب‏ و دفتر و قلم خود را از آنجا می‌‏خریدند. «گلبهار» علاوه بر فروش کتاب‌ و لوازم‌‏التحریر، چاپخانه کوچکی در انتهای مغازه‏‌اش داشت که دستگاه چاپ آن قدیمی و از نوع ملخی بود. این چاپخانه قدیمی، معمولاً کارت ویزیت و اعلامیه چاپ می‏‌کرد.
غلامرضا بارها از فروشنده خواسته بود که کار دستگاه چاپ را نشانش دهد و مدیر فروشگاه، یکی دو بار نشانش داده بود.
به این ترتیب در سال 1337 با سفارش یکی از دوستان مرحوم پدرش در چاپخانه‌ای مشغول به کار می‌شود که علاوه بر چاپ فرم‌ها و اطلاعیه‌ها، هفته‌نامه‌های«اندیشه» به مدیریت عبدالحسین ناصرسعید و «فاتح» به مدیریت حسین فاتح را هم چاپ می‌‏کرد.

کار او در چاپخانه، حروف‌چینی است و مدتی بعد از روی اجبار درس را رها می‌کند و تمام وقتش را به این کار اختصاص می‌دهد. ۱۰سال به این کار ادامه می‌دهد تا این‌که روزی بر حسب اتفاق، یکی از همکلاسی‌‏های قدیم را می‌بیند. او را به چاپخانه دعوت می‌کند و برایش چای می‌آورد. وقتی می‌فهمد اغلب همکلاسی‌های قدیمی‌اش کلاس دهم را هم تمام کرده‌اند، احساس بدی پیدا می‌کند. «ریچارد تیلور» برنده جایزه نوبل اقتصاد، به این لحظه و این احساس «تلنگر» می‌گوید.
غلامرضا لکزاده بعد از این تلنگر، در کلاس‌های شبانه ثبت نام می‌کند و شب‌ها تا دیروقت درس می‌خواند.

روزهای خیلی سخت، آرام آرام می‌گذرند و سرانجام زندگی روی خوبش را به جوان سخت‌کوش داستان ما نشان می‌هد اما باز هم این پایان سختی‌ها نیست.

غلامرضا لکزاده بنا به یک اتفاق جالب، کارمند بانک می‌شود.
روزی یکی از همکلاسی‌های قدیمی‌اش که کارمند بانک سپه است، به او مراجعه می‌کند و اطلاع می‌دهد که قرار است به مشهد منتقل شود و حاضر است او را به مدیر بانک معرفی کند تا شاید جایگزینش شود.
لکزاده جوان، فردای آن روز با لباس مرتب و تقاضا‏نامه‌‏ای در دست راهی بانک سپه می‌شود. با او مصاحبه می‌کنند و قبولش می‌کنند اما پذیرش قطعی‌اش منوط به مرتب کردن بایگانی بی‌نظم بانک است. بایگانی هم در حقیقت چاهی ویل است که کارکنان بانک سپه در طول سال‌های طولانی آن را پر از اسناد و مدارک قدیمی کرده‌اند.
مرتب کردن بایگانی آشفته بانک چند هفته طول می‌کشد و در تمام این مدت، غلامرضا لکزاده شب‌ها تا صبح در چاه بایگانی کار می‌کند و روزها به شعبه می‌رود و به امور روزانه بانک می‌پردازد. رتق و فتق چاه بایگانی که به پایان می‌رسد، مدیران بانک سپه سرانجام او را استخدام می‌کنند.

آقای لکزاده سال‌ها گیشه‌دار بانک بود تا این‌که به مدیریت اعتبارات و سپس به ریاست شعبه و بعدها سرپرستی بانک در سه استان کرمان،هرمزگان و سیستان و بلوچستان رسید.

رده‌های موفقیت را طی کردن و به جایی رسیدن، یعنی زندگی «غلامرضا لکزاده». او را مردم کرمان خوب می‌شناسند که سال‌های طولانی، پشت گیشه و باجه کارشان را راه انداخته؛ نه آن‌که مثل عکس فوری ناگهان پیدایش می‌شود و در بالاترین رده بانک پست و سمت می‌گیرد.


داستان زندگی غلامرضا لکزاده را در کتاب رواق زبرجد/تلاشگران پیشرفت کرمان دنبال کنید.

محسن جلال‌پور

@mohsenjalalpour