نقل است سفیان که از شفقت که بر خلق خدای داشت، روزی در بازار م | حضرت مولانا و سخنان بزرگان
نقل است سفیان که از شفقت که بر خلق خدای داشت، روزی در بازار مرغکی ديد در قفس، که فرياد می کرد و می تپید. او را بخريد و آزاد کرد.
مرغک هر شب به خانه سفيان آمدی. سفيان همه شب نماز کردی و آن مرغک نظاره می کردی و گاه گاه بر وی می نشستی. چون سفيان را به خاک بردند، آن مرغک خود را بر جنازه او می زد و فرياد می کرد و خلق به های های می گريستند. چون شيخ را دفن کردند، مرغک خود را بدان خاک می زد تا از گور آواز آمد که: حق - تعالي - سفيان را بيامرزيد سبب شفقتی که بر خلق داشت. مرغک نيز بمرد و به سفيان رسيد.