Get Mystery Box with random crypto!

مرورگر | Moroorgar

لوگوی کانال تلگرام moroor_gar — مرورگر | Moroorgar م
لوگوی کانال تلگرام moroor_gar — مرورگر | Moroorgar
آدرس کانال: @moroor_gar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 1.51K
توضیحات از کانال

علیرضا اکبری
روزنامه‌نگار
تماس با ادمین:
@alireza_akbari_1363
توییترِ «مرورگر»:
https://twitter.com/moroor_gar

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2022-08-16 20:17:33 دو تنهارو دو سرگردانِ بی‌کس…

مرگ سایه حال و احوالاتی برانگیخت که ناخودآگاه به سمت خواندن دوباره‌ی پیر پرنیان‌اندیش کشیده شدم. این بار هم مثل دفعات پیش فصل‌های روایت سایه از رابطه‌اش با شهریار بیش از هر فصل و روایت دیگر کتاب نظرم را گرفت. این روایت داستانی بی‌کم‌و‌کاست، همچون یک رمان کامل است و حشر و نشر شبانه‌روزی دو شاعر بزرگ زمانه‌ی ما در دورانی که شهریار در اوج بود و سایه داشت نخستین گام‌های جدی را در شعر برمی‌داشت در برمی‌گیرد. از همان نخستین دیدار که سایه با همراهی دوستی به ملاقات شهریار می‌رود درمی‌یابد که این آشنایی از لونی دیگر است و سرنوشت او را متحول خواهد کرد و شاید شعر شهریار را نیز تا حدی متحول می‌کند و بعد سیل روایت‌های دست اول و جذاب سایه از زندگی روزانه‌ی شهریار آغاز می‌شود از شیره کشیدن ناشتای شهریار به جای صبحانه و بیدار شدنش که هر روز یکی دو ساعتی در حضور سایه که گوشه‌ی اتاق نشسته طول می‌کشد تا آن روایت حیرت‌انگیز از پیمودن نصف تهران با شهریار برای خریدن دو سیر پنیر (در حالی که سایه فکر می‌کند شهریار او را دست انداخته و می‌خواهد برود تریاک تهیه کند) و یا داستان توهم پری‌بینی شهریار و روایت‌های طنز درجه یک مثل لباس پوشیدن لاک‌پشت‌وار شهریار یا نان خشک بردنش به میهمانی به جای نوش جان کردن دست پخت آلما، زن سایه و ده‌ها ماجرای جذاب و بامزه و تامل‌برانگیز دیگر‌. اما این روایت با رسیدن انقلاب دگرگون می‌شود و رویه‌ی تراژیک آن آغاز می‌شود اگر چه شهریار در رها شدن سایه از زندان نقش ایفا می‌کند اما واقعیت اینست که انقلاب میان دو دوست فاصله می‌اندازد و بی‌خبری سه ساله به آن دیدار تراژیک در سال ۶۶ در خانه‌ی شهریار در تبریز ختم می‌شود آن‌جا که شهریار سرش را روی شانه‌ی سایه می‌گذارد و می‌پرسد چطوری سایه‌‌جان و سایه در جا به زبان حافظ پاسخ می‌دهد: دو تنهارو دو سرگردانِ بی‌کس و هر دو به درد می‌گریند. روایت ه. الف. سایه از عشق و فراق میان خودش و شهریار ورقی زرین از تاریخ ادبیات ایران و از هم‌نشینی دو شاعر دوران‌ساز است که زمانه نخواست تا روز آخر در کنار هم باشند. شهریار در بستر مرگ سایه را می‌جست و سایه سال‌ها بعد مرگ شهریار را بر صفحه‌ی تلویزیون دید!

علیرضا اکبری


عکس مربوط به آن دیدارِ آخر است.

@moroor_gar

https://bit.ly/3As1wnc
513 viewsedited  17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-08-10 21:05:16 سایه؛ قاب عکسی ابدی

سایه یگانه بود. سایه در میان شاعران نوگرای ایران و شاگردان بلافصل نیما یگانه بود. او نیز مانند بیشتر سرآمدان شعر نو و نیمایی سرودن را از نیمه‌های دهه‌ی بیست آغاز کرد اما سرنوشت شعری‌اش با هم‌نسلانش شعری‌اش یکسان نبود. او نه هرگز مانند توللی به نفی نیما رسید و نه هرگز مانند اخوان نیما را یکسر مرشد و مراد شاعری خود پنداشت زیرا که او ‌ برخلاف توللی و اخوان و شاملو و نادرپور همواره شاعری دوپا بود. از آغاز تا پایان شاعری‌اش همواره پایی در شعر و غزل کلاسیک فارسی داشت و پایی در شعر نیمایی و سپید. نوگرایانی که ریشه‌هایی چون او داشتند یا مانند شهریار تا پایان در همان عوالم و قوالب کهن ماندند یا مانند اخوان و نادرپور سالیانی در هوای شعر نو نفس کشیدند و سپس رجعتی تراژیک به شعر کهن کردند و یا مانند سیمین بهبهانی چنان در دام تجربه‌گرایی در شعر کلاسیک فرو رفتند که شعرشان نقض غرض شد! سایه اما در تمام این سال‌ها نه جانب شعر کهن را واگذاشت و نه از سرودن شعر نو و نیمایی بازماند. گویی این هر دو چشمه همواره در اقلیم شعری او روان و زایا و توأمان باقی ماند و در هر دو عرصه توانست یادگارهایی جاوید از خود باقی گذارد. سایه همچنین از معدود شاعرانی بود که توفیق یافت شعر عاشقانه را به ساحت شعر سیاسی پیوند دهد و غزل را همچون استاد و مرادش، شهریار، به امر معاصر گره بزند. این‌همه در‌ کنار خدمت فرهنگی عظیمی که ه. الف. سایه به نوزایی موسیقی سنتی ایران کرد کافی‌ست تا برای او بر دیوار قله‌های فرهنگی ایران قاب عکسی ابدی مهیا شود.

علیرضا اکبری

@moroor_gar

https://bit.ly/3STkQRx
684 views18:05
باز کردن / نظر دهید
2022-07-01 18:34:04 عیشِ مدامِ ایرانی

سه استاد، کتاب تازه‌ی جعفر مدرس‌صادقی، آدم را بلافاصله یاد عیش مدامِ ماریو بارگاس یوسا می‌اندازد. مدرس صادقی با همان دقتی که یوسا در مورد فلوبر به خرج داده سال‌ها نویسندگان مورد علاقه‌اش را دنبال کرده، هر سطر نوشته و هر مصاحبه و هر اظهارنظر و گفته و ناگفته‌شان را دنبال کرده است و در نهایت حاصل کار را در کتابی جذاب جلوِ روی مخاطب قرار داده است. کتاب را به سادگی نمی‌شود در قالب خاصی جای داد. بخشی از آن خاطره است، بخشی دیگر پرتره. تکه‌هایی از آن نقد است و پاره‌هایی از کتاب تنه به تنه‌ی داستان می‌زند هر چند واقعی‌ست و مستند. سه استاد از معدود کتاب‌هایی‌ست به فارسی که در نقد و تحلیل آثار داستان‌نویسان ایرانی نوشته شده اما خودش همچون یک داستان خوبْ پرکشش و خواندنی و پرتعلیق است. مدرس صادقی فرمی را که در مقدمه‌های خواندنی‌اش بر صادق هدایت داستان‌نویس و حاجی بابای اصفهانی و مجموعه‌ی «بازخوانی متون» کتاب به کتاب پرورده بود این‌جا به کمال رسانده است. کتاب یک مقدمه و یک پیوست دارد. در مقدمه، مدرس صادقی توضیح می‌دهد که چطور با آثار ابراهیم گلستان و شمیم بهار و قاسم هاشمی‌نژاد آشنا شده است و پیوست فقط شرح خاطرات شخصی نویسنده با قاسم هاشمی‌نژاد است. این دو فصل همچون گیومه‌ای محتوای نقادانه‌ی کتاب را که سه فصل میانی باشد در بر گرفته و به هم متصل کرده‌اند. سه استاد ادای دین نویسنده به سه داستان‌نویسی است که به آموخته‌اند چگونه بنویسد، چگونه حرفه‌ای باشد و چگونه مرعوب طبع زمانه و سلیقه‌های میان‌مایه نشود و کار خودش را بکند و خلوت خودش را در مقام نویسنده بسازد و قدر بشناسد و در بند تایید یکی و تنقید دیگری نباشد. مدرس صادقی خود در داستان‌نویسی شخصیت و ویژگی‌هایی را نمایندگی می‌کند که در هر یک از این سه نویسنده می‌ستاید. بیرون کشیدن داستان از دل تجربه‌های شخصی را شاید از گلستان آموخته باشد، توجه به فرم را شاید شمیم بهار در ذهنش مؤکد کرده باشد و حرفه‌ای زندگی و نگاه کردن به داستان‌نویسی و سرتاپا نویسنده بودن را شاید سال‌ها معاشرت و رفاقت با قاسم هاشمی‌نژاد در نهادش درونی کرده باشد. با این‌همه برخورد مدرس صادقی با موضوع نوشته‌اش یعنی این سه نویسنده شیفته‌وار نیست. او به راحتی «پیام‌»‌ها و توضیح واضحاتی را که گلستان سعی دارد در برخی داستان‌هایش برجسته کند هجو می‌کند، تلاش افراطی بهار را برای رسیدن به لحن طبیعیِ گفت‌وگو را نقد می‌کند و وسواس‌های عجیب و گاه آزارنده‌ی قاسم هاشمی‌نژاد را به یاد می‌آورد. در این میان فصل اول و آخر چنان‌که اشاره شد حلقه‌ی وصل این سه فصل هستند. خاطره‌ی جذاب ملاقات با شمیم بهار در دانشگاه در سال‌های بعد از انقلاب که کل سرنوشت هنری او را چکیده می‌کند و خاطرات فراوان فصل نهایی از قاسم هاشمی‌نژاد مثل خاطرات همکاری با او در انتشارات و مجله‌ی رودکی و آن‌همه روایت‌هایی که از ناهار خوردن‌های وسط کار با او در کتاب هست چهره‌ی گنگ این دو روشنفکر را که سال‌ها از مدار زندگی اجتماعی بیرون بودند برای نسلی که هر روز بیشتر کنجکاوِ زندگی و سرنوشت آن‌ها می‌شوند کمی روشن‌تر می‌کند و بلندترین فصل کتاب در نقد و معرفی آثار گلستان احتمالا بی‌غرض‌ترین و دقیق‌ترین و در عین‌حال بی‌رحمانه‌ترین نقدی‌ست که در این چند دهه بر آثار او نوشته شده است و این‌همه کافی‌ست تا به سه استاد جایگاهی ویژه در میان کتاب‌های جعفر مدرس صادقی ببخشد.

علیرضا اکبری

#جعفر_مدرس_صادقی #سه_استاد #اندیشه_پویا

@moroor_gar

https://bit.ly/3QVSV26
597 views15:34
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 20:10:17 ترس و تنهایی؛ تراژدی شستاکوویچ

سليقه‌ی هنرى استالين افتضاح بود. موسيقى مورد علاقه‌‏اش ترانه‏‌ی مبتذل «سوليكو» بود. موجودى در حد او به دليل علاقه به هنرمند از لذت كشتن او چشم نمى‏پوشيد. می‌دانيم كه خود او عليه اپراى ليدى مكبث يادداشتى نوشت و به شستاكوويچ ناسزا گفت. اين كه چرا شستاكوويچ هم‏چون دوست عزيزش آنا آخماتووا از آن مهلكه جان سالم به در برد به عوامل متعددى بازمى‏گردد. يكى شهرت جهانى او كه به ويژه پس از سمفونى هفتم كم‏نظير بود و البته خود رژيم استالينى در سال‌هاى جنگ جهانى دوم به دلايل تبليغاتى در پديد آمدن شهرت آن سمفونى و سازنده‌اش نقش داشت. بعد هم لابد هزينه و فايده كردند. خب اين آدم كه چندان شجاع نيست و فقط در خفا نق می‌زند، بهتر است بماند يا برود؟ راستش عامل تصادف اين‌جا نقش بزرگى دارد. شستاكوويچ قربانى منطق دوارزشى نشد. با منطق چندارزشى جان سالم به در برد، اما سر مويى هم بنا به همان منطق چندارزشى با اعدام يا مرگ در اردوگاه فاصله نداشت.


بيزارى استالين و اراذل و مأمورانى كه او در نهادهاى نظارت بر فرهنگ منصوب كرده بود از اپراى ليدى مكبث ناحيه‌ی متسنسك چند دليل داشت. يكى اشاره‌های آشكار اپرا به پدرسالارى، استبداد و فساد كه در متن اپرا منش سخره‌گر و انتقادى داستان نيكلاى لسكوف تبديل به دادنامه‌ای عليه رژيم استالينى شده بود. تماشاگران اپرا در آن ايام ظلمانى شاهد زمانه و زندگى خود بودند و نه داستانى كه سده‌ای پيش‏تر به قلم نويسنده‌ای توانا نوشته شده بود. نكته‌ی دوم نوآوری‌‏هاى موسيقايى اثر بود كه در سمفونى لنين‏گراد كه شما مثال آورده‌اید به راستى تعديل شده است. به نظر من، نزديک‌ترین سمفونى به آن اپرا سمفونى چهارم است. نوآورى اين اثر كه شستاكوويچ سال‌ها حتا جرأت نداشت آن را منتشر و اجرا كند به تازگى و منش مدرن ليدى مكبث گره خورده است. به ياد آوريم كه دو صفت كه امثال ژدانف در نقد شستاكوويچ و پراكفيف تكرار می‌كردند فرماليستى و منحط بود. سانسور استالينى در تمام زمينه‏هاى آفرينش هنرى عليه مدرنيسم و نوآورى فعال بود. نكته‌ی ديگر جنبه‌ی اروتيك اپرا و بی‌پروايى بيان بود كه امروز متوجه مى‏شويم دست‏كم در تاريخ هفتادساله‌ی «هنر شورويايى» منحصر به فرد بود و بهانه‌ای براى توقيف اپرا و سركوب سازنده‌ی آن شد.

بخش‌هایی از مصاحبه‌ام با بابک احمدی در مورد سیمای هنری-روشنفکری دمیتری شستاکوویچ به مناسبت انتشار ویراست جدید ترس و تنهایی | #اندیشه_پویا ۷۹

علیرضا اکبری

 @moroor_gar

https://bit.ly/3Oj4CO8
810 views17:10
باز کردن / نظر دهید
2022-05-26 17:59:58 درخشش‌های شوم ذهن در تاریکی

در حفره، رمان تازه‌ی محمد رضایی‌راد همه چیز خیلی ساده آغاز می‌شود؛ روایت موازی و ساده‌ی یک داستان جنایی همراه با سرگذشت پسرکی عرب و مخفی‌شده در حفره‌ای در بحبوحه‌ی جنگ ایران و عراق، وقتی که از چشم پسرک هر دو طرف جنگ مهاجمند و تهدیدگر، اما وقتی رمان پایان می‌یابد دیگر هیچ‌چیز ساده نیست. نویسنده خواننده را به سفری اعجازوار برده است در دل تاریخ معاصر که در آن زندگیِ ساده‌ترین آدم‌ها به تاریخ و اساطیر و سرنوشت تاریخی یک ملت و یک سرزمین گره خورده‌اند و این هنر رضایی‌راد است که توانسته این‌چنینْ داستانی دو سه خطی را در طول تاریخ و در امتداد زخم‌های کهنه‌ی یک ملت بسط دهد و در رمانش فرمی چنین پیچیده بیافریند بی‌آنکه لحظه‌ای خیال کنیم رمان جز این می‌توانست ساختار دیگری هم داشته باشد. سرگرد منصور ماندگار سال‌هاست وسواس‌وار در پی مجرمی‌ست که نامش نادر است و دیرتر خواهیم دانست که نادر اسم واقعی‌اش نیست؛ قاتل و متجاوزی که با شکارچیانش بازی می‌کند و برایشان یادداشت می‌فرستد و گاهی قتل بعدی را خودش به آن‌ها پیش‌تر خبر می‌دهد، اما هر بار از مهلکه می‌گریزد و سال‌هاست در خواب و بیداری همراه‌ِ منصور ماندگار است. موازی با این داستان زندگی فرحان را دنبال می‌کنیم که پس از اصابت موشکی به خانه‌اش در‌ آغاز جنگ ایران و عراق خانواده‌اش را از دست می‌دهد و به درون حفره‌ای‌ می‌خزد تا از گزند سربازان عراقی مصون بماند و این حفره روزبه‌روز‌ بیشتر برایش معنای خانه را پیدا می‌کند. رضایی‌راد این دو خط موازی را فصل‌به‌فصل دنبال می‌کند تا به فصل سرنوشت‌شاز دریاچه‌ی نمک قم می‌رسیم و رازِ منصور ماندگار و شکارش آشکار می‌گرد‌د و درست همین‌جاست که این دو روایت موازی در دل هم بافته می‌شوند و شگفتی آغاز می‌شود و رمانی که در دوسوم ابتدایی‌اش یک رمان معمولی خوش‌ساخت می‌نماید تبدیل می‌شود به داستانی تکان‌دهنده که حالی‌مان می‌کند چگونه جنگ حفره‌ها را «خانه‌»ی آدم‌ها می‌کند و آن‌ها که به زیستن در حفره و نفس کشیدن در تاریکی خو بگیرند چگونه ذهن‌شان در دل تاریکی به درخشش‌های شوم خو می‌گیرد و چگونه این حفره‌نشنینان تاریکی را به جهان روشنِ بیرونیان سیطره می‌دهند. اما رضایی‌راد حتی در پایان داستانش هنوز یک غافلگیری دیگر برای خواننده در‌ چنته دارد. برای این غافلگیری فصل آخر را تدارک دیده تا به آن‌ها که به زور فرم‌های باسمه‌ای به رمان‌هاشان تحمیل می‌کنند نشان دهد می‌شود پیچیده‌ترین فرم‌ها و تمهیدها را به ساده‌ترین شکل در دل رمان تعبیه کرد. حفره ضیافتی خواندنی‌ست از این شگفتی‌ها!

علیرضا اکبری

@moroor_gar

https://bit.ly/3GlJ1Sq
1.0K views14:59
باز کردن / نظر دهید
2022-04-02 11:42:17 گفتم: بابا، کاوه مرد!

کاوه عاشق عکاسی بود ولی پدرم هیچ‌وقت او را داخل استودیویش راه نمی‌داد. سر «اسرار گنج دره‌ی جنی» کاوه با پدرم کار کرد اما پدرم خیلی اذیتش کرد و از بالا به پایین با او رفتار می‌کرد. وقتی جنگ شد پدرم ایران نبود. کاوه هشت سال عکاس جنگ بود و جایزه‌ی معتبر رابرت کاپا را گرفت. بعد زن و بچه‌اش را برد لندن و آنجا که پدرم را دیده بود گفته بود می‌خواهی عکس‌های جنگ را بهت نشان بدهم. پدرم گفته بود: «نه! من اصلا حوصله‌ی دیدن عکس‌های تو را ندارم! وقتی کاوه آمد این را برای من تعریف کرد، توی بغل هم گریه کردیم. الان هم که دارم این را تعریف می‌کنم باز حالم بد می‌شود! خیلی تراژیک بود. کاوه می‌گفت چرا پدرم این حرف را به من زد؟ من بهش گفتم چون به تو حسادت می‌کند. چون او رفته و در تمام این سال‌ها هیچ کاری نکرده ولی تو هشت سال عکس گرفته‌ای و در خط اول جبهه بوده‌ای. من پدرم را هیچ‌وقت به خاطر این قضیه و ناراحتیِ کاوه نمی‌بخشم.



داشتم در لندن توی خیابان راه می‌رفتم که پسر کاوه به من زنگ زد و گفت «لی‌لی بیا... فقط بیا» من فکر کردم مادرم فوت کرده. گفتم «مادرم مرد؟» گفت «نه! کاوه... تو فقط بیا...» من همان‌جا ولو شدم روی زمین ولی سریع خودم را جمع و جور کردم و سریع رفتم خانه‌ی کاوه. دیدم زنش و پسرش هر دو از حال رفته‌اند و یک خانم و آقای انگلیسی هم آن‌جا نشسته‌اند. گفتم «شما کی هستید؟» گفتند «ما از بی‌بی‌سی هستیم.» گفتم «راسته؟» گفتند «بله.» گفتم «مطمئنید؟» گفتند «بله.» گفتند «از ما چی می‌خواهید؟» گفتم «شما از ما چی می‌خواهید؟» گفتند از تو می‌خواهیم که به پدر و مادرش خبر بدهید چون ما ساعت ۸ خبر را از بی‌بی‌سی پخش می‌کنیم. اول زنگ زدم به پدرم. گفتم شما می‌دانید کاوه عراق است؟ گفت «خب!» گفتم «بابا کاوه مرد!» گفت «خب!... آدم وقتی می‌رود جنگ باید انتظار داشته باشد که بمیرد!» من گوشی را گذاشتم دیگر نمی‌دانستم چی بگویم. بعد که برگشتم تهران پدرم چند بار زنگ زد و گفت من می‌خواهم با مادرت صحبت کنم و من گفتم مادرم اصلا نمی‌خواهد با شما صحبت کند! البته این را واقعا از قول مادرم گفتم. این پایان رابطه‌ی من با پدرم بود.



بخش‌هایی از مصاحبه‌ام با لیلی گلستان در #اندیشه_پویا؛ امروز نوزدهمین سالگرد درگذشت #کاوه_گلستان است.

علیرضا اکبری

@moroor_gar

https://bit.ly/3wUzCih
1.8K viewsedited  08:42
باز کردن / نظر دهید
2022-01-02 20:33:02 دور و دلگیر؛ پایانِ یک استاد

روزنامه‌نگار جوان که به تازگی در مورد پیروزی‌های ورزشکاران شوروی در المپیک نوشته بود به فرمانداری نظامی تهران احضار شده است. سرهنگ سعادتمند از او می‌پرسد: «شما چقدر از شوروی حقوق می‌گیرید برای نوشتن این‌ها؟» روزنامه‌نگار جوان تأمل می‌کند، در صندلی جابه‌جا می‌شود و می‌گوید: «قربان! هزار روبل می‌گیرم که صد روبلش بابت بیمه کم می‌شود و می‌ماند نهصد روبل!» ‌سعادتمند که از این پاسخ درسش را گرفته و متوجه حماقتش شده بعدتر به روزنامه‌نگار جوان اجازه می‌دهد آزادانه اخبار ورزشی را پوشش دهد. روزنامه‌نگار‌ جوان کسی نیست جز صدرالدین الهی که در نوجوانی کارش را در کیهان آغاز کرده و حالا در شمار بنیان‌گذاران کیهان ورزشی در آمده بود؛ اولین مجله‌ی وابسته به موسسه‌ی کیهان که هنوز خیلی جوان بود برای رقابت با نشریات رنگارنگِ وابسته به اطلاعات. الهی کلاس هشتم بود که به پیشنهاد مصباح‌زاده کارش را در کیهان آغاز کرد و در حوادث‌ سال ۳۱ و ۳۲ خبرنگار میدانی کیهان بود. در کیهان زیر دست کسانی چون عبدالرحمان فرامرزی و عبدالرسول عظیمی تجربه اندوخت و آموخت، در عین‌حال کیهان ورزشی برای او آغاز تحربه‌ای بسیار موفق در پاورقی‌نویسی هم بود. چون در آن روزگار نشریه بدون پاورقی نمی‌شد الهی دست به ابتکاری زد و نوشتن اولین پاورقی ورزشی‌-پهلوانی را در کیهان ورزشی آغاز کرد. این پاورقی که «برزو» نام داشت مورد توجه مجله‌ی خواندنیها قرار گرفت و خیلی زود الهی اولین پاورقی جدی‌اش را با نام «رانده» در سپید و سیاه نوشت و خیلی زود معلوم شد پاورقی بر گرته‌ی شخصیت علی دشتی نوشته شده است. تمام پاورقی‌های بعدی الهی نیز چنان‌که خودش اذعان می‌کند برگرفته از شخصیت‌های واقعی بودند از جمله‌ «موطلایی شهر‌ ما» که به رابطه‌ی شاه با پری غفاری می‌پرداخت. الهی در مصاحبه‌گری هم دستی توانا داشت. کیفیت ادبی لیدهای گفتگوهایش رشک‌برانگیز بود و از معدود روزنامه‌نویسانی بود که می‌توانست هم‌قد هر گفتگوشونده‌ای با او طرف شود؛ می‌خواهد ساعد باشد یا سیدضیاء یا فروغ فرخزاد. پس از انقلاب هم الهی با وجود دوری از وطن «یادداشت‌های بی‌تاریخ»اش را در کیهان لندن ادامه داد و اگرچه به نفقه‌ی قنادی عترت خانم، همسرش، روزگار می‌گذراند اما تا روزهای آخر از نوشتن و نوشتن و چاپ کردن باز نماند. نگاهش به مرگ هم از‌دریچه‌ی حرفه‌اش بود؛ جایی گفته بود روزنامه‌نویس همین‌که روزنامه به دستش می‌رسد روزنامه را باز می‌کند و به دنبال اسم خودش است، لابد بعد از مرگ هم از گور بیرون خواهد آمد تا اسم خودش را روی سنگ قبر ببیند.

علیرضا اکبری

* عنوان نوشته برگرفته از یکی از کتاب‌های صدرالدین الهی به نام دوری‌ها و دلگیری‌ها است.

@moroor_gar

https://bit.ly/3zkjDJB
1.7K viewsedited  17:33
باز کردن / نظر دهید
2021-11-13 17:48:54 گفتم: آقای شاملو من فقط آمده‌ام شما را ببینم!


اولین ملاقاتم با شاملو سال ۴۶ بود. خيلی ملاقات جالبی بود. بعضی از بچه‌ها می‌گفتند شاملو آدم بداخلاقی‌ست و اگر شعر بد پيشش ببری به آدم پرخاش مي‌كند. اين بود كه با ترس و لرز رفتم دفتر شاملو. يكي از دوستانم عباس صدرایی من را برد دفتر شاملو. دفتر خوشه در خيابان خانقاه صفی‌عليشاه بود و ساختمانی بسيار قديمی هم بود. پایین دفتر خوشه چاپخانه‌ای هم بود ولی به دم دفتر كه رسيديم هنوز من جرأت نداشتم تو بروم و واقعا عباس من را هل داد داخل دالان باريكی كه در ورودی ساختمان بود و به دفتر خوشه مي‌رسيد. بعد من رفتم بالا و ديدم شاملو آنجا توی دفتر نشسته. آن زمان هم اوج خوش‌قيافه‌گی شاملو بود. اتفاقا شاملو با هيچكدام از توصيفات منفی‌ای كه دوستانم از او كرده بودند همخوانی نداشت و خيلي مؤدبانه با من برخورد كرد. منتها شعرها را همانجا نخواند و اين بزرگ‌ترين شانس من بود! چون من اصلا داشتم می‌مردم از اضطرابِ اينكه نكند شاملو شعرها را بخواند و بدش بيايد. آن روز شاملو شعرها را از من گرفت و گفت شما لطفا دوشنبه‌ی آينده تشريف بياوريد. هفته‌ی بعد كه من رفتم تا نتيجه را بشنوم خيلی‌ استقبال گرم‌تری از من كرد و گفت «آقای كوثری شما چند سالتان است؟» گفتم «۲۱ سال» گفت اگر من خودت را نديده بودم فكر می‌كردم اين شعرها مال آدمی ميانسال است و كلی از زبان شعرها تعريف كرد و خيلي به من محبت كرد. از آنجا اين رابطه با شاملو براي من شروع شد كه خيلی هم برايم مهم بود. من از آنها نبودم كه هر هفته بروم خانه‌ی شاملو، حتي هر ماه هم نمي‌رفتم. تا آخر عمر هم بهش گفتم «آقای شاملو». ولي دوستی زيبايي بين من و شاملو بود. اين را بايد بگويم كه شاملو در روابطش با ما انسان بسيار بسيار متجددی بود. من مي‌رفتم خانه‌ی شاملو و به من می‌گفت ببخشيد من كار دارم و من مي‌گفتم «آقای شاملو من فقط آمده‌ام شما را ببینم» و واقعا بخش مهمي از رابطه‌ی من و شاملو همين بود يعني من از بودن در «حضور» اين آدم لذت می بردم و  وقتی کارش را تمام می‌کرد هر حرفش برای من غنیمت بود اگرچه ربط مستقیمی به شعر من یا خودش نداشت.  شاملو با اينكه می‌‌دانست من مفتون و شيداي او هستم هرگز مثل استاد و شاگرد يا بدتر از آن مراد و مريد با من رفتار نكرد. گاهی می‌‌رفتم دفتر خوشه و چيزهايي را كه برای مجله می‌‌رسيد می‌‌داد من بخوانم و نظربدهم. بارها اين را گفته‌ام كه تنها آموزش مستقيمي كه شاملو به من داد اين بود كه روزی از من پرسيد تو شعر فارسي را خيلي خوب خوانده‌اي نثر چه خوانده‌ای؟ من هم گفتم كه نثر فارسي را زياد نمی‌پسندم و او گفت كه تو اشتباه می‌کنی بخش بزرگی از شعر ما در نثر ماست. همين امروز برو و تاريخ بیهقی را بگير و بخوان و بعد هم كشف‌الاسرار را بخوان و بعد هم آن تكه‌ی عجيب كشف‌الاسرار را برايم خواند كه «نخستينِ همه گريندگان آدم بود...». يك ماه، يك ماه و نيم  کمی بعد بود كه شاملو من را براي اولين بار به خانه‌اش برد كه خانه هم نبود و در واقع بالاخانه‌ای‌ بود. شاملو ناهار من را برد خانه‌اش. آيدا هم آبگوشت درست كرده بود. آنجا شاملو «چلچلی» را برای من خواند كه تازه سروده بود: «نه اين برف را ديگر سرِ باز ايستادن نيست / برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند / تا در آستانه‌ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم...». باورتان نمی‌شود از خانه‌ی شاملو كه بيرون آمدم تا اميریه كه خانه‌مان بود نشئه‌ی اين شعر بودم و نفهميدم چطور رفتم و به خانه رسيدم. ديگر از آن به بعد رابطه‌ی من و شاملو خيلی نزديك شد. شعر شاملو روی من خيلی اثر گذاشت. ديد من را راجع به عشق عوض كرد. عشق شاملو و عاشقانه‌های شاملو ابعاد وجود انسانی را به
من نشان داد. 

بخشی از مصاحبه‌ام با عبدالله کوثری؛ #اندیشه_پویا

علیرضا اکبری

عبدالله کوثری امروز ۷۵‌ساله شد.

@moroor_gar

https://bit.ly/30iUGRl
2.0K viewsedited  14:48
باز کردن / نظر دهید
2021-10-31 20:27:56 باورمان نمی‌شود...

باورمان نمی‌شود که ما پدرمان، همسرمان یا فرزندمان را از دست داده باشیم و هنوز آدم‌ها در خیابان مشغول راه رفتن و خندیدن و رستوران رفتن و عشق ورزیدن باشند. جهان برای ما در آن ساعت صفر متوقف شده اما برای دیگران نه! این چنین است که انگزی آدیچی می‌نویسد: «باورم نمی‌شود که پستچی طبق معمولی برایم نامه می‌آورد و این‌جا و آن‌جا برای سخنرانی دعوتم می‌کنند و سرخط خبرها روی صفحه‌ی تلفنم ظاهر می‌شود. چطور ممکن است وقتی روحم مدام ترک می‌خورد و تکه‌تکه می‌شود دنیا همین‌طور ادامه داشته باشد و بی‌هیچ تغییری نفس بکشد.» همین معنا را جون دیدیون با کلماتی دیگر بازمی‌گوید: «همة ما در رویارویی با مصیبتی ناگهانی، مدام به این فکر می‌کنیم که وقتی آن اتفاق تصورناپذیر رخ داد همه‌چیز چقدر معمولی بود.» و الکساندر همن باز همین مضمون را این چنین در نوشته‌اش می‌پرورد: «چگونه می‌توانی از چنان لحظه‌ای دور شوی؟ چگونه بچه‌ی مرده‌ات را پشت سر می‌گذاری و به روزمرگی‌های پوچ چیزی برمی‌گردی که اسمش را زندگی گذاشته‌ای؟» آری مرگ پایانی مهیب است بر غلبة روزمرگی بر زندگی انسان، اما این تمام ماجرا نیست. انسانِ سوگوار ناگهان خود را کنده‌شده از جهان پیرامونش حس می‌کند. حس می‌کند چیزی بر او رفته که دیگران قادر به درکش نیستند و نخواهند بود. الکساندر همن این حس را چنین توصیف می‌کند: «یک روز صبح زود، موقع رانندگی به سمت بیمارستان، دونده‌های ورزیده‌ی قبراقی را دیدم دیدم که در خیابان فولرتن به طرف ساحل آفتابگیر دریاچه می‌دویدند. ناگهان حس عجیبی در تنم جان گرفت؛ حس این‌که در آکواریوم هستم: بیرون را می‌دیدم و آدم‌های بیرون هم من را می‌دیدند اما در محیط‌هایی یکسره متفاوت زندگی می‌کردیم... آدم‌ها [بیرون از آکواریوم] از ابتذال مستمر زندگی روزمره‌شان سرمست بودند.»

علیرضا اکبری

بخشی از‌ نوشته‌ام‌ درباره‌ی کتاب لنگرگاهی در شن روان که پیش‌تر در #اندیشه_پویا منتشر شده است.

@moroor_gar

https://bit.ly/2ZDIJVK
1.6K views17:27
باز کردن / نظر دهید
2021-10-26 10:23:05
روایت سه‌شنبه‌ها

در شماره‌ی تازه‌ی اندیشه پویا پرونده‌ای دارم در مورد کلاس‌های سه‌شنبه‌های دکتر شفیعی‌کدکنی در دانشکده ادبیات با روایت‌هایی از:
محمد افشین‌وفایی، مریم مشرف، مهدی علیایی مقدم، معصومه امیرخانلو، مریم حسینی.

علیرضا اکبری

@moroor_gar
1.4K viewsedited  07:23
باز کردن / نظر دهید