Get Mystery Box with random crypto!

🧡 قلب نارنجی فرشته 🧡

لوگوی کانال تلگرام mortezabarzegarnotes — 🧡 قلب نارنجی فرشته 🧡
لوگوی کانال تلگرام mortezabarzegarnotes — 🧡 قلب نارنجی فرشته 🧡
آدرس کانال: @mortezabarzegarnotes
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 4.89K
توضیحات از کانال

| داستان و یادداشت های مرتضا برزگر |
- نویسنده و مدرس داستان نویسی -
صفحات من:
https://instagram.com/morteza.barzegar
fb.com/morteza.barzegar1360

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-08-27 10:44:37
ورود برای همه‌ عزیزان، آزاد است. مشتاق دیدارتان هستیم.

خیابان کارگر شمالی، تقاطع بزرگراه شهید گمنام، خیابان چهارم، نبش خیابان صالحی، پلاک ۲
کتابفروشی چشمه کارگر

@MortezaBarzegarNotes
1.9K viewsedited  07:44
باز کردن / نظر دهید
2022-08-06 19:57:50 چه کسی پرچم حسین را بالا نگه می‌دارد؟

حالا لابد باید از خون خدا می‌نوشتم. از پیرهن سیاهِ نویی که بابا دکمه‌هاش را برایم می‌بست. از بوی اسفند مامان بزرگ، جلوی دسته‌ هیات. یا انگشت‌های پف‌دار آقاجون که آرام بالا می‌رفت و با ضرباهنگ طبل؛ به سینه‌ش می‌خورد.

و شاید چیزهایی درباره ناهار عاشورای بازار: یک ملاقه خورشت فسنجان روی برنجِ معطر، دو قلمبه گوشتِ تازه و کمی ته‌دیگ زعفرانی؛ که من و بابا، یک بشقابش را با هم می‌خوردیم و آن یکی را می‌بردیم خانه؛ نصفش سهم مامان و بقیه‌ش - هر دانه‌ از برنج‌ها – برکت غذای آن سال‌مان می‌شد.

حتی ممکن بود کلماتی درباره‌ی هیات راننده‌تاکسی‌ها بنویسم که دو پرچم ساده داشتند، نوحه‌ای آرام و حزن آلود؛ و طبل و سنج و میکروفونی هم درکار نبود و ماها که بچه‌بودیم، با هم جدل می‌کردیم که چه کسی پرچم حسین را بالا نگه می‌دارد؟

و بعید نبود از حسرت داشتن رفیقی مثل ابالفضل بگویم که هر وقت نوحه‌ش را می‌‌خواندند، شوری به دست‌ها‌مان می‌دوید که قوی‌تر بالا می‌رفت و محکم‌تر روی سینه‌هایمان می‌نشست.

اما محال بود از زینب بنویسم. مادرمردگی، مترادف حسرت است. توی هر صحنه‌ای که مامانِ کسی باشد، آدم خودِ تنهایش را می‌بیند. خودِ نوازش نشده و ترسیده و رهاشده‌ش را. و از آنجا که آقاجون گریه‌کنِ ابالفضل بود و بابا، عاشق علی‌اکبر؛ من زینبی بودم.

و همیشه زینب را با نوحه‌ای قدیمی در خاطر دارم که «او می‌برید و من می‌بریدم» . حتی روضه‌خوان هیات هم نمی‌توانست بقیه‌ شعر را بخواند. یا شیون جمعیت نمی‌گذاشت؛ یا شور حسین‌حسینِ ما که بند نمی‌آمد و تشنه‌تر می‌شدیم به تکرارِ واژگانی که متصل و سبک و مهربان‌مان می‌کرد.

و حالا که باید از خونِ خدا بنویسم، نمی‌توانم. چرا که صدایی توی سرم می‌خوانَد « او می‌کشید و من می‌کشیدم». من گریه می‌کنم و تصویری ذهنم را ویران می‌کند از ونِ گشت ارشاد که مادری التماس می‌کند دخترش را نبرند و با حرکت ماشین کشیده‌ می‌شود....

بارها از خودم پرسیده‌ام که در آن روز، تو حسینی بودی، ابالفضلی یا زینبی؟ چه جوابی دارم به خودم بدهم؟ و به دیگران، اگر این نوشته را ناتمام رها نکرده باشند.

شما چه کردید با ما؟ چه کردید با حسین ما؟ چه کردید با کلمات ما؟


#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ سیزدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هشتم از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes
2.9K views16:57
باز کردن / نظر دهید
2022-07-24 08:37:08 مردم جهان سیاه و سفید

در ویدیوی پربازدیدی، واکنش مبتلایان به کور رنگی در لحظه‌ای ثبت شده، که با عینکی مخصوص می‌توانند رنگ‌های دنیا را ببینند. ما هیچ‌کدام از آدم‌های این ویدیو را نمی‌شناسیم.

آن‌ها می‌توانند ما را دوست یا دشمن تصور کنند. می‌توانند روزی به سمت‌مان تیربیندازند، برای توافقی صلح‌جویانه دست دوستی بدهند یا اصلا حتی ندانند که کشور ما، کجای نقشه‌ی دنیاست.

به احتمال زیاد، ما تا ابد برای آن‌ها غریبه ‌می‌مانیم: آدم‌هایی از سرزمین‌های اندوه زده. مردمانِ خاوری که بنا بود میانه باشد، ولی دور است. دورِ دور. با این همه، آن‌ها برای‌ما غریبه‌گی ندارند. چرا که ما، خودمان را یکی از آن‌ها می‌بینیم: یکی از آن مردمِ جهان سیاه و سفید، جهانِ بی‌رنگ.


ما یکی از آ‌ن‌‌هاییم چرا که می‌دانیم روزگار نباید انقدر بهمان سخت می‌گرفت. می‌دانیم حق‌مان نبود این‌گونه مبتلا شویم یا مبتلای‌مان کنند.

می‌دانیم که آن بیرون، زیبایی هست. قشنگی هست. آدمیزادی هست. اما چرا نمی‌توانیم بفهمیم‌اش؟ چرا نمی‌توانیم آخرین خنده‌ی بلندمان، را به یاد بیاوریم؟ چرا نمی‌توانیم از غم نان بگذریم و به عشق و آزادی برسیم؟

چرا نمی‌توانیم خواب‌های خوش را به بسترمان بکشیم؟ رویایی که در آن، آشناهای مرده و زنده، زیر درخت بید، دور سفره‌‌‌‌‌ی بلندی نشسته‌اند، ناهار لقمه‌ی کتلت سرد و گوجه است با نوشابه‌ی گرم و سبزی آفتاب خورده؛ و از ضبط قدیمی، ترانه‌ای کهنه پخش می‌شود...

ما در این ویدیو، حسرت جمعی‌مان را به تماشا می‌نشینیم. سرکشی‌ خیال‌مان در تصویر گذر از جهانی تُهی به جهانی انباشته. عطش‌مان در تجربه‌ی دوباره‌ی دنیایی رنگی‌رنگی، خوشحال و مهربانانه؛

و بیچارگی مداومِ‌مان در یافتن آرامشی هر چندکوچک که حتما لیاقتش را داریم. که حتما سزاواریم بعد از این همه سختی‌، آسانی باشد. که حتما وعده‌ی خداوند حق است.

پس، برای آدم‌های این ویدیو، ذوق می‌کنیم به این امید که روزی خودمان آدم‌های دیگرِ آن باشیم. روزی که به‌قول فروغ، مهربانی دست زیبایی را بگیرد. روزی که کلمه‌ی «خاور» - به جای جنگ و اندوه - فقط رستورانی را در ذهن‌مان بیاورد بر بلند‌ای کوه‌های شمال؛

که ماهی‌کبابی‌های خوشمزه‌ دارد، کباب‌ترش‌‌های فوق‌العاده و میزهای بزرگِ رو به دریا که پر است از آدمیزادهای آشنا به عشق، لبخند و سلام...

پی‌نوشت: سلام و دلتنگی زیاد.


#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هشتم از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes
3.2K views05:37
باز کردن / نظر دهید
2022-07-23 09:42:02
دوره‌جدید کارگاه مقدماتی داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر - ترم تابستان

مدرس: مرتضی برزگر

نویسنده مجموعه داستان «قلب نارنجی فرشته» (نشرچشمه،چاپ 12) و رمان «اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده» (نشرچشمه، چاپ 8)

آیدی ثبت نام : @BarzegarWorkshop

لطفا به دوستان خود اطلاع دهید.

@MortezaBarzegarNotes
91.0K viewsedited  06:42
باز کردن / نظر دهید
2022-05-28 19:33:08 مامان پروانه عزیز

وقتی شما مُردید، مامان بزرگه گفت یک چیزی قَدِ فندق؛ توی گلویش گیر کرده. آقاجون، مرتب وضو می‌گرفت نماز بخواند. اما یادش می‌رفت. یکهو می‌دیدی با شلوارِ خانه رفته بقالی و چند تن ماهی خریده. بابا هم روزه سکوت گرفته بود. کلماتش را پشت پلک‌هاش انبار می‌کرد از بس صبح‌ها پف داشت و شب‌‌ها قرمز بود.

من اما بچه و احمق بودم. چه می‌دانستم مردن شما، یعنی دیگر هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت نمی‌بینم‌تان. کلمات‌تان را نمی‌شنوم. دست‌تان را- دست‌های نرم مهربان‌تان را- لای موهایم حس نمی کنم. و حتی دیگر کسی نیست که تو کیف مدرسه‌ام، لقمه نان و پنیر بگذارد، ماچ آبدار روی لپم بنشاند و آیه‌الکرسی و چهارقُل پشت سرم بخواند.

با این حال، فهمیده بودم که بعد مردن‌تان، نباید توی چشم‌های‌ کسی نگاه کنم. که مبادا دوباره یادشان بیفتد که شما در قبری تنگ و دور، زیر سایه‌ی درخت نازکی خفته‌اید.

مامان بزرگه می‌گفت چشم‌های شما را دارم. مرتب گلویش را فشار می‌داد تا نشان‌مان بدهد که دق چطور گلوله می‌شود. بعد با پر روسری چشمش را پاک می‌کرد و می‌گفت نفسم در نمیاد مادر. برو یه ور دیگه بشین. و بعد، می‌کوبید روی پاهاش؛ می‌زد توی سینه‌ش؛ چنگ می‌کشید به صورتش.

حالا همه‌ی ما داغداریم مامان. سوگوار عزیزان‌مان که هر روز، از زیر آوار پیدا می‌شود. دق داریم و بیشتر از آن، عصبانی هستیم. خشمگینیم. شده‌ایم بابا محسن و پلک‌های ورم کرده‌ش. شده‌ایم آقاجون و بی‌حواسی‌اش. شده‌ایم مامان بزرگه که چیزی توی گلویش داشت. می‌گفت بیا دست بزن مادر. دست می‌کشیدم به گلویش. می‌گفت غده شده. نه؟ می‌گفتم نه. چیزی نیست. می‌گفت عین یه سیبه مادر. خوب دست بکش.

این روزها؛ حرف آبادان که می‌شود، به سیب گلویم دست می‌کشم. می‌دانم که هست. می‌دانم که پیداتر از همیشه است. دست می‌کشم و حواس‌پرتی می‌گیرم و چشم‌هام ورم می‌کند از غصه و نمی‌توانم در چشم دیگران نگاه کنم. اما نمی‌خواهم فراموش کنم. نمی‌خواهم این خشم مقدس را از خاطر ببرم که چطور این همه مهربانی و قشنگی و بوسه و آدمیزادی را از ما گرفتند.

نمی‌خواهم و نمی‌توانم. باید مقصرینش پیدا شوند. باید مسببینش، محاکمه شوند. باید مسئولینش پاسخ بدهند. پس، این کلمات را می‌نویسم که فراموشم نشود. تو هم یادت نرود مامان: هر وقت سیب گلوی کسی را دیدی، آبادان را به خاطر بیاور....


#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هشتم از کجا بخریم؟
508 views16:33
باز کردن / نظر دهید
2022-05-07 19:35:52 مساله نشتی مرزها

یک‌جوری همه گرانی‌ها را به قاچاق کالا ربط می‌دهند انگار با دسته‌ی نفهم‌ها طرفند. قبل‌تر بهانه‌ی گرانی بنزین شد، حالا آرد و دو روز دیگر، لابد برق و آب و در نهایت می‌بینیم ما را هم برای فعلگی قاچاق کرده‌اند به یک کشور دیگر که کمبود نیروی انسانی ارزان داشته لابد.

چرا کسی یکبار نمی‌پرسد با وجود این همه سازمان محکم نظامی - اطلاعاتی و البته رشادت مرزبانان - که هر چندوقت یکبار، خبر شهادت یکی‌شان را می‌شنویم- چطور به این راحتی درباره‌ی قاچاق چندمیلیون تن گندم صحبت می‌شود؟ چطور هیچ‌کدام از نهادهای نظارتی، به این گفته‌ها ورود نمی‌کند؟

مگر در‌وازه‌های مملکت را هم برده‌اند؟ مگر این جابجایی‌های عظیم از آدم‌های عادی مثل ما که معلم و کارمند و نویسنده و کارگر و مغازه‌داریم، بر می‌آید؟ مگر ایست‌های بازرسی را ندیده‌اید توی جا‌ده‌ها که مرتب وانت‌ها و کامیون‌ها و تریلی‌ها را نگه می‌دارند و بالا و پایین‌شان را می‌جورند؟

پس این دست‌های پشت پرده که از آن دم می‌زنند، از آستین که برمی‌آید که وزیر در مقابلش مستاصل است؟ توی اداره‌ی ما، برای خرید یک باتری ساده، چند مدیر سند امضا می‌کنند و بعد در بازرسی دوباره سوال می‌پرسند که باتری کجا مصرف شده.

پس چطور کسی یا کسانی می‌توانند این همه گندم بخرند؟ با کدام پول‌ها؟ از کدام حساب‌ها؟ وقتی خریدند، در کدام انبارها دپو می‌کنند؟ از کدام مرزها عبور می‌دهند؟ با امضای کدام مسئول، از وارسی معاف می‌شوند؟

بعد هی دهان پر می‌کنند که مملکت پهناور است. خب باشد. هشت سالِ جنگ، یک تانک دشمن از مرزها رد نشد.حالا چطور سه میلیون تن گندم می‌تواند عبور کند؟ چطور حتی ممکن است خیال این قاچاق‌های حیرت انگیز به ذهن کسی برسد، در حالیکه در فرودگاه، کمربند شلوارت را هم باید در آوری، مبادا دستگاه بوق بزند؟ آن وقت دستگاه و مامور و بازرس و ناظر، برای این حجم از نشتی مرزها، آخ هم نگوید؟

نه. هیچ رقمه نمی‌شود این بهانه‌ها را برای این گرانی‌های بی‌پایان پذیرفت. که اگر وجود هم داشته باشد، اسمش قاچاق نیست. حالا هر چقدر آقایان باد به غبغب بیندازند، کارت صدقه نان و آب‌مان را اندازه‌ی مصرف‌مان شارژ کنند و بگویند این سختی‌ها، این گرانی‌ها بخاطر گناهان‌ ما است، نه بی‌کفایتی خودشان.


#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هشتم از کجا بخریم؟
1.2K viewsedited  16:35
باز کردن / نظر دهید
2022-04-30 08:46:39 نوری که از دست دادیم

نوشته بود «امیدوارم تو نیز عشقی این چنین بیابی. عشقی که همه‌کاره و قدرتمند است. عشقی که به تو حس دیوانگی بدهد. و اگر توانستی چنین عشقی را بیابی، آن را در آغوش بگیر. محکم بگیر و رهایش نکن. هنگامی که خود را ملزم به داشتن چنین عشقی کنی، قلبت جریحه‌دار خواهد شد. شکسته خواهد شد. اما در عین حال، احساس شکست‌ناپذیری و بی‌نهایت بودن می‌کنی.»

نیمه‌های شب بود که این کلمات را می‌خواندم. کم ستاره و غمگین. برای لحظه‌ای پلک‌هام روی هم رفت و تصویری جان گرفت از تراس نزدیک امور فرهنگی دانشگاه که پر بود از گل‌های نو که برگ های درشت داشت.

منتظرش بودم. همیشه منتظرش بودم که صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه‌بلندش را بشنوم. و بعد بوی عطر خنکش به جانم بریزد. و سر آخر بفهمم که ایستاده روبرویم، موهای وز ریزش را می‌دهد زیر مقنعه، و ترسیده و حیران و مشتاق سر می چرخاند به اطراف.

وقتی آمد، گفت انقدر دوستت دارم که می‌ترسم. گفتم اما من از وقتی دوستت دارم، شجاع‌تر شدم. در مسیر نگاه‌مان گندمزار طلایی رنگی بود که تا پیست اسبدوانی امتداد داشت. باد می‌آمد و بوی گندم، بوی اسب‌های ترکمن و بوی عطر خنک او را به هم می‌آمیخت.

گفت ترس من یه جور دیگه‌است. می‌ترسم بخندی، دل یکی بره. می‌ترسم صدای پاهات، گرومپ‌گرومپ قلب رقیبم بشه. می‌ترسم سایه‌ت بیفته رو دیوار یه جودی ابوت دیگه، بابا لنگ‌درازش بشی. اون وقت من چیکار کنم بی‌تو؟

گفتم تو نور منی. آدم که بی‌نورش، سایه نداره که بیفته روی دیوار که جودی ابوت ببینه. و بعد از اندوه چشم‌هاش دانستم که آن لحظه، باید او را برای بار نخستین ببوسم. او را با آن لپ‌های گلی، موهای وز ریز و لب‌های به قاعده. مگر یک بوسه‌ چقدر زمان می‌بَرَد؟

مگر چقدر این صحنه کش می‌آید که کوسه‌ی حراست خودش را برساند پشت میکروفون، و صدای خناسش را از بلندگو، مثل تف بپاشد به ما که : خوب دیگه. جزوه رو رد و بدل کنید و از هم فاصله بگیرید. وقت خداحافظیه. کار ما رو زیاد نکنید خواهشا. و بعد یکی از آن خمیازه‌های معروفش را بکشد و سرودی حماسی پخش کند که ایران، ایران، ایران، رگبار مسلسل‌ها....

چشمم را که باز کردم، هنوز نیمه‌شب بود و کم‌ستاره و غمگین. نور محو آباژور، به صفحه‌ی آخر کتاب می‌تابید. باید تمامش می‌کردم. باید این کلمات را می‌خواندم که نوشته بود: «خود را خوش اقبال می‌بینم که درگیر چنین احساسی شدم. خود را خوشبخت می دانم که او را ملاقات کردم.»

پی‌نوشت: بخش‌‌های داخل گیومه از رمانی است با نام: نوری که از دست دادیم؛ نوشته ژیل سانتوپولو
آیا شما تاکنون خود را چُنین خوش‌اقبال دیده‌اید؟



#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هشتم از کجا بخریم؟
2.1K views05:46
باز کردن / نظر دهید
2022-04-26 07:40:21
دوره‌جدید کارگاه مقدماتی داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر - ترم بهار

مدرس: مرتضی برزگر

نویسنده مجموعه داستان «قلب نارنجی فرشته» (نشرچشمه،چاپ 12) و رمان «اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده» (نشرچشمه، چاپ 8)

آیدی ثبت نام : @BarzegarWorkshop

لطفا به دوستان خود اطلاع دهید.
75.8K viewsedited  04:40
باز کردن / نظر دهید
2022-04-03 19:31:39 همه‌چیز، همه چیز

همه چیز قرار است شما را به خاطر من بیاورد، مامان پروانه. حتی همین خرمای ساده افطار که روی جعبه‌ش نوشته‌اند: «رطب مضافتی» تو را در برابرم زنده می کند در آن سال‌های دور که گفته بودم می‌خواهم برای اولین بار روزه بگیرم.

سحر بیدارم کردی. برق نبود. چراغ گردسوز را گذاشته بودی کنار سفره. سحری، کتلت سرد از شام دیشب مانده بود با یک پیمانه برنج تازه در قابلمه روحی که دیواره‌هاش، ته‌دیگ داشت. گرسنه نبودم، اما همه بشقابم را تمام کردم. همه‌ی آب توی لیوانِ شیشه‌‌ای که ظرف مربا بود را سر کشیدم. همه‌ی دندان‌هام را مسواک زدم و برگشتم توی رختخوابم.

بعد از نماز که به اتاقم آمدی، هنوز خوابم نبرده بود. نشستی کنارم. از اتاق کناری، صدای دعاخواندن بابا می‌امد. دست‌هات را فرو کردی توی موهام. انگشت‌های نرم و نازکت را که بوی کرم نیوآ می‌داد. پرسیدی مرتضا. اگه من یه روز برم یه جای دور، چیکار می‌کنی؟ گفتم میام پیدات می‌کنم. گفتی قول؟ گفتم قول. گفتی حالا بگیر بخواب. خواب روزه‌دار، عبادته. بعد شروع کردی به نوشتن چیزی توی دفترچه‌ی چهل‌برگ کاهی.

سال‌ها بعد فهمیدم که وصیت نامه‌ت‌ بوده. می‌دانستی قرار است مرده شوی، بی‌وفا؟ می‌دانستی قرار است اشک شوی و بچکی توی کلماتم؟ آن روز، تا نزدیک‌های ظهر خواب بودم. بلند که شدم اصلا یادم نبود روزه‌م. یک ناهار مفصل خوردم. چند لیوان آب و یک نارنگی درشت آبدار.

وقتی یادم آمد روزه‌م، گریه‌م گرفت. گفتی روزه‌ بچه‌ها کله‌ گنجیشکیه. گفتم من کله گنجیشکی دوست ندارم. گفتی خدا قهرش می‌گیره‌ها. روزه کله گنجیشکی یه رازه. یه راز بین بچه‌ها و مامان‌ها و خدا. گفتم یعنی به بابا نگیم؟ انگشتت را گذاشتی روی لبت و چشم‌هات را درشت کردی. دم اذان که بابا آمد، خواستی سفره را بچینم. یک چشمک هم زدی یعنی مواظب رازمان باشم.

افطار، نان سنگک تازه داشتیم و چای شیرین و پنیر لیقوان. بابا یک جعبه خرما آورده بود که رویش عکس نخل داشت. گذاشت وسط سفره. تو روبرویم نشسته بودی. یک لبخند موزماری روی لب‌های قشنگت بود. اذان را که دادند، گفتی با خرما افطار کن مرتضا. ثواب داره.

بابا گفت مضافتیه‌ها. اصل جنسه. جعبه خرما را گرفت سمتت. یکیش را برداشتی. آن موقع می‌دانستی که همان سال مرده می‌شوی؟ می‌دانستی که دیگر نوازش‌موهایم، حسرتی ابدی می‌شود؟ می‌دانستی که همه‌ی ماه رمضان‌ها، اذان‌ها،خرماها، پی‌سوزها، نان‌ها، رازها، کله‌ها، گنجشک‌ها – همه‌چیز، به معنای واقع همه‌چیز- قرار است شما را به خاطر من بیاورد، مامان؟



#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هفتم از کجا بخریم؟
3.8K views16:31
باز کردن / نظر دهید
2022-03-25 10:28:11
امشب، جمعه ۵ فروردین
ساعت ۲۰
شبکه سلامت
برنامه پنجره باز

پخش زنده در تلوبیون


@MortezaBarzegarNotes
3.4K viewsedited  07:28
باز کردن / نظر دهید