Get Mystery Box with random crypto!

‍ ‍ پنجاه سال پیش معلمی جوان و ساده تو شهر ما 'کتاب پیام' را ر | گنگ خواب دیده

‍ ‍ پنجاه سال پیش معلمی جوان و ساده تو شهر ما "کتاب پیام" را راه انداخت و در طول این پنجاه سال با همه ناملایمتها و سختی هایی که دید پای شغلی که عاشقش بود ایستاد. و در آخر هم با لبی خندان و سالم و سرحال در همان مغازه که بهش عشق می ورزید از بالابر مغازه افتاد و به دلیل خونریری مغزی به رحمت خدا رفت.

نوجوان که بودم یه روز گفتم: بابا ما که مغازه مون بهترین جای شهره چرا ویترین پرزرق و برق نمیزنیم، چرا دفتر مداد فانتزی و گرون نمی فروشیم که سود بیشتری بکنیم؟ گفت من نمی تونم دفتر گرون بفروشم، یه بچه بیاد بخره یه بچه نگاه کنه حسرت بخوره، ما فقط شروع مدارس که دفتر قلم میاریم، دفتر قلمی میاریم که همه بچه ها بتونن بخرن. بر همین عهد هم موند و مغازه پنجاه ساله اش نه ویترین شیک داشت و نه دکور و سبکش عوض شد، همه شوخی ها و تِز های اقتصادی در مورد تغییر شغل رو با خنده گوش داد و رد شد.

یه کتاب اگه یه نفر میخواست می نشست ساعتها با تلفن زنگ‌ میزد به جاهای مختلف که اون کتاب رو پیدا کنه، می‌گفتیم پول تلفنت از سودِ کتاب که بیشتر شد، می خندید، میگفت: کار راه بی افته.

اکثر مردم شهر ما در نیم قرن گذشته "کتاب پیام" رو می شناسن و می دونن قدمی بود از طرف یه معلم ساده در جهت آگاهی بخشیدن و خواندن.

بخصوص نسل انقلاب می دونن که بابای من برای اینکه چراغی که برافروخته بود روشن بماند چه روزها که ندید و چه سختی ها که نکشید.

روحت شاد بابا.
ساده آمدی و ساده زندگی کردی، ساده رفتی.


از لطف و محبتی که این چند روز به بنده داشتین ممنونم و معذرت میخوام که فعلا توان تشکر از تک تک تون رو ندارم، شریک شادی هاتون باشم ایشالا.