Get Mystery Box with random crypto!

《این داستان قسمتی از زندگی و تجربیات کاربران کانال مشاوره ریح | پشتیبان مشاوره



این داستان قسمتی از زندگی و تجربیات کاربران کانال مشاوره ریحانه بهشتی است و کپی آن ممنوع میباشد》

سرانجام
نویسنده:زحل
قسمت چهارم


دوستام همیشه بهم میگفتن خوشبحالت نامزدت خودش گلفروشی داره و همیشه برات گل میاره.بااینکه الان کمتر بهم گل میداد اما اوایل نامزدی زیاد گل میاورد و‌من همه گلهاشو لای کتاب گذاشته بودم و به همون حالت خشک کرده بودم.وقتی رسیدم باعجله کرایه تاکسی رو دادم رفتم سمت گلفروشی که با دیدن پیمان و‌یه خانم مو بلوند توی ماشینش وسط خیابون ایستادم‌که با بوق ماشینها به خودم اومدم و رفتم پشت یک درخت پنهان شدم.قلبم از استرس داشت ازجاش کنده میشد.تماس گرفتم که جواب نداد وماشین وروشن کرد و رفت. دلم میخواست برم خفه اش کنم.یعنی اون زن کی بود توی ماشینش!پس به خاطراین جوابمو ‌نداد!لابد هربار که به خاطرپیشنهاد رابطه نه میشنید رفته سراغ این دختره!!پس بگو‌چرا مثل قبل عصبی نشد وگفت باشه!عصبی شدم واز توی کیفم نایلون تیشرتی که براش خریده بودمو درآوردم و توی سطل آشغال انداختم
تاکسی گرفتم وبه خونه رفتم.داشتم از عصبانیت منفجر میشدم.پیمان همچین آدمی نبود آخه چطور شد یهو یکی رو سوار ماشینش کنه!یعنی اون زن نمیدونست که من نامزد پیمانم و دوماه دیگه عروسیمونه!از حرص داشتم دیوونه میشدم که بهم‌زنگ زد.پوزخندی زدم و جوابش رو ندادم و‌گوشیمو سایلنت کردم.ازش دلخور بودم.اینهمه زنگ زدم یعنی ندید و‌به خاطر اون جوابمو نداد!!رسیدم خونه که با دیدن عرشیا برادرم سعی کردم خودمو شاد و خوشحال نشون بدم.
-سلام چطوری؟
مادرم لیوان شربت رو جلوش گذاشت وگفت
*کجا بودی تو؟پریسا کجا رفته هرچی زنگ میزنم جواب نمیده!
ولو شدم روی مبل وگفتم
-نمیدونم والا.عرشی چه خبرا؟
+سلامتی خبری نیست جز گیرو گرفتاری و کار
-فسقلی هات چطورن؟
+خوبن ولی روانیمون کردند از پیمان چه خبر؟
وقتی اسم پیمان و آورد سگرمه هام رفت توی هم که مادرم گفت:
*چیزی شده؟
-نه بابا اونم مشغول کارشه دیگه خستم برم استراحت کنم.
برخاستم و به داخل اتاق رفتم.اگه دو دقیقه دیگه میمونم از شدت ناراحتی میزدم زیرگریه.نمیدونستم باید چیکار کنم که گوشیمو برداشتم دیدم چندبار زنگ زده و اس ام اس زده که چرا جواب نمیدم.با خودم گفتم بذار زنگ بزنم بتوپم بهش که فکر نکنه من یه احمقم.شماره اش رو‌گرفتم و هی توی اتاقم راه میرفتم که سریع جواب داد و‌گفت:
*سلام خانومم
از خانوم گفتنش حالم خورد که گفتم
-کجابودی امروز؟
*گلفروشی
-من خرم پیمان؟
*چیشده چی داری میگی چرا اینجوری حرف میزنی!تو‌چرا جواب منو‌نمیدی؟
-خودت خوب میدونی که چرا جوابتو نمیدم!
*آخه من از کجا بدونم مهشید!شب میام دنبالت حرف بزنیم الان باراومده برام فعلا خداحافظ
تماسش رو قطع کرد که کلافه نشستم روی تختم و فکروخیال کردم.نمیدونم من اشتباه فکرمیکردم یا اون واقعا...!خب هرکی جای من بود همچین فکری میکرد.کاش یه سوء تفاهم باشه وگرنه نمیبخشمش و‌همه چیو بهم میزنم.فقط دلم میخواست زمان بگذره و‌شب بشه تا ببینمش و باهاش حرف بزنم.دلخوش به اینکه راجع به پیمان اشتباه فکرمیکنم چشمامو بستم و خوابیدم.




قسمت قبلی 《《《

@Moshavere_Channel