Get Mystery Box with random crypto!

‍ بی‌پناهی! فخرالسادات محتشمی پور پاییز آمده. هوا پس از | فردای بهتر (مصطفی تاجزاده)

‍ بی‌پناهی!

فخرالسادات محتشمی پور

پاییز آمده. هوا پس از باران سرد شده.

مهرماه است و آدم دلش مهربانی می خواهد.

بیش از همه بچه ها به مهر نیاز دارند. خصوصا دانش آموزان و علی‌الخصوص این دخترکان افغان از خانواده‌های پناهنده به کشور همسایه.

این چند روز فکر من مشغول خانواده‌ای است که از خانه‌ی خدا رانده شده‌اند و در مسکن تازه مورد سرقت قرار گرفته‌اند و بی‌پناهی بیش از بیش آزارشان می‌دهد. حالا به لطف خدا و یاری نیک‌دلان سرپناهی یافته‌اند و دخترک کلاس اولی‌شان باید از مدرسه‌ای که چند روزی است شاگرد آن شده به مدرسه روستایی که به تازگی در آن سکنی گزیده‌اند منتقل شود.

پدر به تهران رفته و بعد از چند روز به کرج دنبال کار و‌ پولی که بتواند شکم بچه را سیر کند.

مادر بیمار با حالی نزار با دو کودک خرد و یک شیرخواره و‌کلاس اولی‌اش مانده متحیر که چه کند.

و من نیمه‌شب با خواندن خبر کاردآجین شدن کارگردان و همسرش بی‌خواب شده‌ام. پست همسر کارگردان که حکایت از تهدیدش توسط سارقی با گویش اتباع دارد همه ذهنم را تسخیر کرده. حال بدی دارم. اخبار و شایعه‌های جوراجور و گمانه‌زنی در مورد قاتل یا قاتلین همه صفحات مجازی را پر کرده. گوشی را از خود دور می‌کنم.

و حالا چهره معصوم مبینای جوان جلوی نظرم است در اوج درماندگی و لبخندی که همه صورتش را پوشاند وقتی خبر موافقت مدرسه جدید را شنید برای انتقال دخترک که دیگر آن راه دراز از خانه تا مدرسه را نرود و بیاید آن‌ هم در سرما و برف و‌ باران پیش رو.

خوابم نمی‌برد. کاش همان دیروز کار را تمام کرده به تهران رفته بودم. به ساعت نگاهی می‌اندازم. دارد صبح می‌شود.‌ وسوسه دیدن خبری تازه باز هم به سمت گوشی‌ام می‌کشاند. جو سنگین علیه اتباع غیرایرانی که در صفحات مجازی ایجاد شده دلم را آشوب می‌کند. این روزهای پرحادثه که بیش از همیشه به آرامش نیاز داریم هرگونه فاصله و تقابلی حالم را بد می‌کند.

چشمهایم را می‌بندم پلکها را روی هم فشار می‌دهم. کاش زودتر صبح شود.

صبح شده سریع آماده می شوم. به مبینا زنگ میزنم و می گویم زودتر آماده شوند که بروم دنبالشان.

درب را باز می‌کند و دخترک را یونیفرم پوشیده می‌فرستد بیرون. می گویم خودت باید باشی مدارک را که به من نمی‌دهند. بچه‌ها را راه می‌اندازد و پنج تایی سوار می‌شوند.

حواسم به فاطمه است که دیشب آمده تهران. باید زودتر به او‌برسم.

به مدرسه رسیده‌ایم منتظرم پرونده را آماده کنند.

پیش دبستانی‌ها، عمدتا از اتباع، وسط حیاط به صف شده‌اند. مربی‌ برایشان نوار قرآن و سرودهای مذهبی گذاشته بدون آن که از مذهبشان بپرسد!

بچه‌ها لبهایشان را تکان می‌دهند.
صدای خوش آهنگ سرود «سلام فرمانده» آن‌ها را به وجد آورده در حالی‌ که نمی‌دانند به چه کسی سلام می‌دهند و چه کسی آن‌ها را فراخوانده دست‌ها را به تقلید مربی شان بالای گوش گرفته‌اند.

به خانم مدیر می‌گویم شنیدید داریوش مهرجویی و همسرش را دیشب در خانه‌شان به قتل رساندند.
خبر ندارد!

پیش دبستانی‌ها پا به زمین می‌کوبند و هم‌خوانی می‌کنند. من مأموریتم را تمام می‌کنم و به خانه برمی‌گردم.

دخترک خودش را برای ملاقات به تهران رسانده. حالش از شنیدن خبرهای ناگوار پیاپی بد است. از حال خانواده افغان که برایش می‌گویم. چهره درهم می‌کشد و اندوهگین می‌گوید این بیچاره‌ها از ما بدبخت‌ترند!

@MostafaTajzadeh