Get Mystery Box with random crypto!

صدایی که می‌شنوید از زندان اوین است! رحیم قمیشی ساعت ۹ صبح | فردای بهتر (مصطفی تاجزاده)

صدایی که می‌شنوید از زندان اوین است!

رحیم قمیشی

ساعت ۹ صبح جمعه است.
تماسی برقرار می‌شود که هر دقیقه، صدای ناهنجاری میانش پخش می‌شود؛
- این تماس از زندان اوین است.
آن‌طرفِ خط یکی از بهترین دوستانم است. او از دانشجویان نابغه دانشگاه تهران بود، او هم دکترایش را گرفت.
همه آرزویش دیدن ایران توسعه‌یافته و زیبا بود. آنقدر صبور بود که همیشه به حال او غبطه می‌خوردم.

دو سالی است دوباره به زندان افتاده. یک روز هم به او مرخصی نداده‌اند.
جرمش آن بود که اسرار هویدا می‌کرد...
مادرش بیمار است و نمی‌تواند تا زندان برای ملاقاتش برود.
من در کنار همسرم، جمعه رفته بودیم به دامان طبیعت، که او زنگ زد.
نه می‌توانستم بگویم چه طبیعت زیبایی اطرافم است، نه می‌توانستم بگویم کنار همسرم هستم. او خوشحال بود در پرونده‌ای که برایم گشوده شده، هنوز آزادم.
من خجالت‌زده از اینکه او عملا فراموش شده.
زبانم بند آمده؛ خنده و بغض توأمان سراغم آمده. رنگ صورتم تغییر کرده، همسرم متوجه می‌شود.
ناخودآگاه می‌گویم؛ ما مردم خیلی خوبی داریم.
جمله من تمام نشده او می‌گوید "مردم ما که ماهند، ماه."
چه دل بزرگی دارد او.
می‌گویم آنها صبر توأم با بغض پیشه کرده‌اند، یک وقت فکر نکنی فراموش شده‌ای!
دوباره صدای مزاحم می‌آید؛
"این تماس از زندان اوین است!"

می‌پرسم دکتر مدنی چطورند، آقای رزاق؟ آقای توکلی، بقیه.
می‌گوید همه خوبند،
او بیشتر نگران ماست!
می‌گویم انتخابات نزدیک است، حتما برای به‌دست آوردن دل مردم، برای تبلیغات شماها را آزاد می‌کنند.
می‌دانم دروغ می‌گویم!
می‌خواهم دل من خوش شود، و دل او.
او می‌خندد، من نمی‌خندم...

خانه‌شان نزدیک خانه ما بود. ایام عاشورا برایشان شله‌زرد می‌بردم، برای او که خیلی دوستش داشتم شله زردش را پر از خلال بادام می‌کردم.
می‌گوید شله زردهایم را که نگه داشته‌ای!
حتما هوس آن شله‌زردها را کرده.
می‌گویم مصطفی تو بیا، برایت یک دیگ شله‌زرد بار می‌گذارم، نمی‌مانم تا محرم شود...
هر وقت بیایی. می‌برم برای همه رفقایم و کلی می‌آورم برای تو.
می‌خندد.
و من می‌گریم...

ما کجا سال ۵۷ فکر می‌کردیم، انسان‌های متفکر پس از انقلاب می‌روند زندان.
ما کجا فکر می‌کردیم دفاع از حق، زندان دارد.
ما کجا فکر می‌کردیم کینه‌ها حاکم می‌شوند.
کجا فکر می‌کردیم دلسوزی برای مردم،
تحقیق و پژوهش، تشکیل اِن جی او، مدیریت مؤسسات خیریه، می‌شوند جرم.
ما کجا می‌دانستیم دوستمان که با ما تماس می‌گیرد، یک دقیقه یک‌بار، لابلای گفتگویمان کسی می‌آید و می‌گوید:
این تماس از زندان اوین است.

گفته بودند ایران کشوری خواهد شد آزاد و آباد.
گفته بودند به هیچکس ظلم نخواهد شد.
گفته بودند حتی کمونیست‌ها آزادند.
گفته بودند دیگر دزدی دولتی نخواهد بود.
گفته بودند دیگر فقیر نخواهیم داشت.
گفته بودند شخص اول کشور را می‌شود نقد کرد، می‌شود از او حساب کشید...
گفته بودند خلخال از پای زنی یهودی ربوده شود، رئیس کشور دق می‌کند!
حالا همه می‌گویند؛
رحیم! چرا خودت را خسته می‌کنی؟
مگر می‌خواهی تو را هم ببرند کنار مصطفی!
مگر نمی‌دانی همین است که هست...

چرا من نمی‌خواهم باور کنم.
چرا من هم تسلیم نمی‌شوم؟
چرا من هم بی‌تفاوت نمی‌شوم!
چرا من هنوز امیدوارم مصطفی آزاد می‌شود. همه زندانیان بی‌گناه.
چرا من هنوز قلبم گواهی می‌دهد؛
این رنج تمام خواهد شد.
لبخند به لب‌ها خواهد آمد.
مگر می‌شود شب آنقدر طولانی شود
که صبح یادمان برود...

نخواستم فامیل مصطفی را بنویسم
آنقدر مصطفی‌ها در زندان داریم
که نام بردن از یکی‌شان
ظلم به باقیست!

از وقتی که شنیدم باز چوبه‌های دار بر پا شده و به تازگی باز اعدام کرده‌اند، می‌گویم خدا کند مصطفاها نشنوند...
آنها دل‌شان خیلی می‌گیرد.
آنها نمی‌توانند باور کنند.
اعدامی‌ها آرزویشان ماندن در همان زندان بوده...

آنها صدایشان از زندان اوین می‌آید.
از آنسوی سلول‌ها
من دلتنگ مصطفی هستم
دلتنگ آزادی
دلتنگ خنده‌ای از عمق جان
دلتنگ روزی که خبر اعدام دیگر نباشد
دلسوزان زندان نروند.
دادگاه‌ها دربسته نباشند.
مردم بی‌تفاوت نباشند.
و صداها
از زندان‌ها شنیده نشوند...

@ghomeiahi3

@MostafaTajzadeh