2022-07-28 09:03:41
@moujmosbat
کسی چه میداند ته قصه ما چه میشود،
اما من ایمان دارم...
یک روز باران بند میآید و گریههای ما هم تمام میشود،
فردای بعد از طوفان صدای کلاغهای قهر کرده از بام همسایه شنیده میشود
و دسته دسته مهمانهای ناخوانده سر میرسند!
رادیوهای قدیمی هوش به سرشان میآید،
ترانههای از یاد رفته را میخوانند
و آن کاست قدیمی که سالها گم شده بود از لابه لای کیف و دفترهای بچگی پیدا میشوند!
دوباره قنات خانه ما به آب میافتاد
و حوضچهها سنگی از ماهی به قرمزی میزند،
به هوای ماهیهای گمشده راه آب را میگیریم
و سر از خانه حاج خاتون در میآوریم!
حتما که زیر خانههای حاج خاتون هنوز بوی شیرینی و میوههای خشک شده میدهد،
دستانش میلرزد و من ِخجالتی با همهی خودم میجنگم
تا از میان دستهایش فقط یکی بردارم!
کسی چه میداند ته قصه ما چه میشود
اما من ایمان دارم بالاخره که انتظار ما سر میرسد
و فال فروش پیر محل بساطش را به پا میکند، دعا میکنم آن پرنده خوش خبر بهترین فالش را برای ما بردارد...
خدا را چه دیدی شاید این خواب تکراری هر ساله
قبل از اینکه نور آفتاب غروب کند و چای قوری به سیاهی بزند تعبیر شود!
من نمیدانم که مینویسد قصه ما را،
که میخواند قصه ما را،
و که می شنود قصه ما را...
لطفاً ته قصه ما را شیرین بنویس که جهان به تلخ کامی ما گریان است و از پریشانی ما دلگیر!
کسی چه میداند...
#سعید_سلیمانی
@moujmosbat
2.5K views06:03