2018-09-14 04:53:01
سال ۱۳۸۴
ارتفاعات مجن شاهرود.
معدن گل زرد .
داستانی واقعی و بس عجیبو تکان دهنده، از یک واقعه و یک تغییر،
دهه هشتاد ایران را میتوان یجورایی ،آخرین کور سوهای وجود حیوانات شکاری در حیات طبیعی وحشی سمنان یاد کرد و ثبت نمود!
واینک ، ماجرای عجیب رخ داده در غالب نام :
[[[ شکارچیانی که کوهنورد گشتند ]]]
باید صبح سحر رفت،
یا ،
شب قبل عازم منطقه شد و در شکارگاه با ایجاد مخفیگاهی منتظر ماند !والا ، حتی از دیدنشان هم محروم میشوی چه رسد که شکار شوند.
چند نفر از بازاریان شهر شاهرود و بنده و همکارم اردشیر،با لاندیور حاج عبدالله عازم منطقه شدیم ،عجیب سرد بود، و همینطور سخت و طاقت فرسا در داخل اطاق نچندان راحت جیپ!.
ساعت ۲ صبح جمعه حوالی معدنی که تازه حفر شده، چشمه ایی در کنارش وجود داشت پیاده شدیم و با چادر و خارو خاشاک کومه ایی ساختیم و هر پنج نفرمان داخلش پناه گرفتیم! آسمان روشن شد اما خبری از آنچه که منتظرش بودیم نشد!
حاجیان سن بالای همراه ما نامیدگشتند، و بهوای زدن چند کبوتر صحرایی ،بطرف شهر براه افتادن،اما اردشیر که بسیار آماده و مشتاق بود نظر دیگری داشت. ،در همین اثنا که دوستان آماده حرکت میشدن،در راس لخط کوه ، بزی را دیدن ،اردشیر منوصدا زدو گفت محمد،یالله کوله رو بگیر بریم که روزیمون خودش آمد. دوستان مسن تر هدف را دور و سخت دیدن و منصرف بطرف منزل براه افتادن،اما دوست ما اردشیر فقط بفکر آن بز بود! منهم همچین رغبتی نداشتم آخه میشد با چندکبوتر وحشی ( خرکفتر،یا فاخته روسی)اسم یک روز شکاری را به جمعه نام نهاد و خوش بود .
ولی فایده ایی نداشت ،این دوست ورزیده همکار ما وقتی روی چیزی زوم کند باید آن چیز را دشت کند،والا آن روز برایش ،روز خوبی نیست! ساعتی بعد در حین طلوع خورشید درجهت آن حیوان حرکت میکردیم که با هیس هیس اردشیر سرجایم خشکم زد! ظاهرا بز را پیدا کرده بود!با انگشت اول بعد بعد را نشانم داد!!! یعنی در جهت جلو یک راس بز در ۲۰۰ متری دیده شد.
لای بوته های نچندان انبوه کوهستان هدف ما در حال چرا دیده میشد ،وقتی دوربین کشیدم، متوجه شدم حیوان خیلی چاق و کند است ، این نشانه خوبی نبود،خوب که دقیق شدم ، ناگهان دوبزغاله قهوه ایی روشن بسیار زیبا بچشمم خورد ،ابتدا بشدت ذوق زده شدم!ولی بعدش با دلهره و استرس که الان اردشیر کجاس آیا انگشتش روی ماشه تفنگه یا نه مثل عقابی بهرطرف سیر میکردم! اورا در پشت تخته سنگی یافتمش و گفتم رفیق وایستا ،وایستا نزنیش یوقت ! من دوتا بره کنارش دیدم ظاهرا تازه زاییده که از گله عقب افتاده ، بیا بیخیالش شیم. هنوز حرفم تمام نشده بود که ناگهان یقه بلوزمو دیدم که در دستان ضمخت او افتاد و منو بطرف خودش کشاندو گفت ،داداش عرضه شه نداری میخواستی نیایی ،یالله این وسایل رو بریز تو کوله با فاصله از عقبم بیا،بزغاله هاش مال تو بزرگشون کن برای قربانی و گوشتت ،مادرش از من ،ها چی میگی ؟!
تفنگ ۲۷۰ دقیقشو فشنگذاری کردو یه بوسه به لوله زدو ،براه افتاد ،
مجدد خودمو بهش رساندم و با قیافه ایی ملتمسانه گفتم ،رفیق بیا از خیرش بگذریم من از پدربزرگم شنیدم که چه عواقبی داره شکار چنین حیوانی شیرده! تورو خدابیا همین یکبارو بحرفم گوش کن!فایده ایی نداشت تصمیم خودشو گرفته بود مثل گرگی کارکشته فقط تمرکزش هدف مقابلش بود ، با اشاره گفت دوربینو بزن روشون چشم برنداری، مواظب باش! دوربین تنظیم نشده بود که صدای مهیب ۲۷۰ اردشیر مثل صاعقه ایی در دل کوه غررش کرد! با دوربین به محل حیوان دقیق شدم و توی دلم خدا خدا میکردم که تیرش خطا خورده باشد، اما اثری از حتی زاغ بد صدای کوهستان هم نبود!. بدنبال صدای تمام نشده شلیک تفنگ دوستم ، می شنیدم که با فریاد میگفت ممد بدو بدو کاردتو بیار زود!!!
اما باید اول پیدایش میکردیم!، لای علفزار کمره کوه بهر شکافی دید می زدیم ، بعداز تقریبا ده دقیقه دلهره و هیجان بلاخره در پهنه بالای کوه ، لای علفا چیزی را دیدم که تا پایان عمرم خودم و دوستم را نخواهم بخشید. من زودتر رسیدم به هدف ،،صحنه ایی که برایتان تشریح میکنم، شاید دردناکترین تصویر یک کوهنورد واقعی میتواند باشد اما چه میشد کرد، اتفاقی که نباید بیفته، افتاد،!از دوستان خواننده عذر میخواهم اگر با این صحنه شرح داده شده متاثر میشوند ، بز مادر بشکم افتاده بود گلوله از ران حیوان وارد و از گردن آن بشکل دلخراشی خارج شده بود!
بزغاله های یک یا دوماهه آن در کمال خونسردی مشغول شیر خورد از پستان زرد رنگ و بزرگ مادرشون بودن! بزمادر با اینکه مرگ را حس کرده بود جوری خودشو انداخته بود که بره هایش بتوانند از پستانش آخرین صبحانه را بخورند همینجور که من هاج و واج نگاه میکردم مثل باران اشک بود که از چشمانم می بارید ،یه حال غریب و نادر ،بغض و ترس !!! بغض از صحنه دردناک ، ترس از اسارت در دستان محیط بان ،و شرمندگی.
184 viewsedited 01:53