Get Mystery Box with random crypto!

خاطرات کوهستان

لوگوی کانال تلگرام mountainmemories — خاطرات کوهستان خ
لوگوی کانال تلگرام mountainmemories — خاطرات کوهستان
آدرس کانال: @mountainmemories
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 47
توضیحات از کانال

خاطرات در رابطه با کوه و کوهستان
ارسال خاطرات از طریق ای دی و شماره ذیل
@behzadian_mountain
989125085326

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2018-09-25 07:39:20 ساعت یکربع به 5 صبح.هیچ دره ای در شمال تهران باندازه"گلابدره" سگ ندارد.هرجورش و هر رنگش را که بخواهی هست ولی همه گی رام و بی آزار، و بعضی ها تا دلت بخواهد پر سروصدا.همین که از ماشین یپاده می شویم،چندتائی دوره مان می کنند.تعدادی پا به فرار می گذارند و کثیری داد و بیداد به راه می اندازند.در بالادست چراغ های "نورالشهدا" و اردوگاه "کلکچال" نور می افشانند.هوا خنک است و بوی پائیز می دهد.ابتدای مسیر را بولدوزر انداخته و به هم زده اند.با وجودیکه ده ها بار به اینجا آمده ایم، سردر گم می شویم.کمی پائین می رویم.راه اینجا نیست.بالاتر می کشیم، اینجاهم راه مناسبی نیست.حدود یکربع طول می کشد تا پاکوب اصلی را پیدا کنیم و کم کم ارتفاع بگیریم.
به اولین قهوه خانه می رسیم.چراغ های سالن روشن است ولی کسی به چشم نمی خورد.ماده سگی پیش می آید.آشناست.ما نیز به نظرش آشنا می آئیم. دنبال مان راه می افتد."بقیه کجان پس؟"چیزی نمی گوید.بالاتر می رویم."فروغ" جلوتر است.سگی در تاریکی پارس می کند.فکر می کنم از ماده سگ می پرسد:"اینا کی اند دنبال شان راه افتاده ای؟"ماده سگ کماکان ساکت است.به قهوه خانه دوم می رسیم.هوا روشن شده است.منتظریم تا سروکلۀ "چهارچشم" و خانواده پر جمعیت اش پیدا شود.خبری نمی شود.بی توقف به راه خود ادامه می دهیم.هوا روشن شده وماده سگ همچنان از پی ما روان است. کمی که بالاتر رفتیم، صدای هن هن ئی از پشت سر به گوش مان می خورد."چهارچشم" است که ایل و تبارش را گردآورده و با تعجیل خود را به ما رسانده است.ماده سگ از دیدارشان اظهار شادمانی می کند.یاد می آورم بارقبل که این دسته را دیدیم،همه از او حساب می بردند.در انتهای صف سگ ها، تولۀ به سامان رسیدۀ ابلقی ست.سیاه و سپید با گوش های دراز."قورخاخ" است.همچنان خجالتی و ترسو.چه بزرگ شده ماشاللا!
بالاتر می رویم و سگ ها جنب و جوش کنان همراه ما می آیند و در انتهای "گلابده"، جلو می زنند و به درۀ میانی فرود می آیند و راه "وزباد" را درپیش می گیرند.ما همچنان ارتفاع می گیریم.قصدمان دست یابی به چشمه"وزباد" از بالادست است.چندان طول نمی کشد که ماده سگ و "چهارچشم"خانواده را رها کرده، مجددا خود را به ما می رسانند و به پر و پای مان می پیچند.محبتی که ابراز می کنند نباید بی پاسخ بماند.کوله بر تخته سنگی فرود می آید و کیسه غذا بیرون کشیده می شود وبا شنیدن خش خش کیسه نایلونی آب از لب و لوچه سگ ها فرو می چکد.غذا زیاد نیست ولی آن قدر هست که دو سگ بالغ را برای ساعاتی سیر کند.
........
به زیر صخره های غربی رسیده ایم.دو سگ همچنان همراه ما هستند.ساعت 5:55 صبح است.هنوز تا سرزدن آفتاب زمان طولانی باقی ست.به راه خود ادامه می دهیم.سنگ های سیاه را مستقیم بالا می رویم.آن پائین، آلونک پیرمردان پیداست.سگ ها به آنسوی می دوند.ما در بازگشت سری به آن خواهیم زد.همچنان بالا می رویم.در دوردست،"نارون" پرخاطره و خوش قد و قامت "وزباد"اینک در پیش چشم است.هنوزتا رسیدن به درخت تک افتاده با شکوه 20 دقیقه ای راه باقی ست."فروغ" یک بار دیگر پیش افتاده است.ماده سگ و "چهارچشم" را می بینم که خود را بالا می کشند تا به ما برسند.از توله ها خبری نیست.
...........
ساعت 6:20 صبح.آب چشمۀ "وزباد" با نوای آرامی از دل زمین بیرون می خزد و رو به پائین می رود:
-آب را گل نکنیم
-شاید این آب رون
-می رود پای سپیداری
-تا فروشوید اندوه دلی...
-دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده درآب......
سپیدارهای آن سوی دره رامی بینیم که هنوز دست تطاول خزان بر تن و جان شان نرسیده و برگ های سبز و نقره ای شان به دست نسیم به بازی گرفته شده است.از کنار چشمه عبور کرده و به "نارون" سربلندِ کهنسال می رسیم.دستۀ سگ ها اینک کامل شده است."چهارچشم" و ماده سگ به امید لقمه ای هرچند کوچک دور و بر ما می پلکند و دیگران، به تناسب دل و جرات شان از ما فاصله دارند . "قورخاخ"حتی از نگاه مستقیم ما نیز به هراس می افتد.در لابلای صخره های زیر اردوگاه "کلکچال"، کبک ها قیل و قالی به راه انداخته اند.علیرغم سرسبزی درختان،بوی پائیز در فضا پیچیده است.سگ ها بی قراری می کنند.مانیز باید هرچه زودتر خود را به سرِ کار و زندگی مان برسانیم.ساعت بیست دقیقه به هفت است که راه پائین دست را درپیش می گیریم. این بار نه از زیر صخره های غربی، که از زیر شاخ و برگ گستردۀ درختان و از کنار آب روان."ولیک" میوه های سرخ و نه چندان پرگوشت خود را به نمایش گذارده است."ازگیل"برو بار حسابی به هم زده است و پیداست که امسال آب و هوا بروفق مرداش بوده است.و "چنار"، طبق معمول هرسال، زودتر از هردرخت دیگری فرو ریختن برگ های پنجه ای اش را آغاز کرده است.
تابستان هنوز مقاومت می کند لیکن وقت آن است که به پائیز خوش آمد بگوئیم.
..........
دوشنبه:02-07-97
استاد فریبرز اربابی
304 views04:39
باز کردن / نظر دهید
2018-09-22 07:26:05 و اطمینان می یابیم که جهت درست را تشخیص داده است، به راه خود ادامه می دهیم و ساعت 11 صبح بر ساحل دریاچه فیروزه ای "ساوالان" فرود می آئیم.حدود 15-10 نفر پیش از ما رسیده و گوشه ای انجمن کرده اند.مه در آسمان قله جولان می دهد و به دست باد ملایمی که می وزد، این سوی و آن سو می رود.جماعت روی قله آنچنان پر سر و صدا نیستند و می شود آرامش را در آن فضای چسبیده به آسمان احساس کرد و لذت برد.قله ها مرز زمین و آسمان اند و اینجا، در کرانۀ دریاچه هوش ربای "ساوالان"، یکی ازمعدود نقاطی ست که احساس می کنی از مرز زمین عبور کرده و سر بر آسمان سوده ای. دقایقی به تماشا می گذرانیم و آن چین و شکن سطح آب، چه شور و شوقی در دل مان بیدار می کند.
مه دارد غلیظ تر می شود و ابر ها انبوه تر می گردند و تیره تر.ساعت 11:10 است که عزم فرود می کنیم.
........
فرود با تانی صورت می پذیرد.با وجود مه و دید کم، و علیرغم تسلط و آشنائی به مسیر، امکان انحراف و کشیده شدن به سوی پرتگاه های مرگبار وجود دارد.در بین راه به گروه های کوچکی بر می خوریم که یپش از ما فرود آغاز کرده اند و یا روی به قله در حال صعود اند و هریک به نوعی در یافتن مسیر در دلِ مه نه چندان غلیظی که بر کوهستان حاکم است دچار سردرگمی شده اند.هریک را به فراخور چیز هائی می گوئیم و کار خود را پی می گیریم تا اینکه در ساعت 1:30 ظهر، پای بر آستانه پناهگاه شرقی در ارتفاع 3500 متری می گذاریم.سه نفر پای لندرووری ایستاده اند.به آنها می پیوندیم و ماشین به راه می افتد.
.........
گروه هائی که از نقطه آغاز تا پایان برنامه دیده ایم، کم سرو صدا بوده اند و آشغال و دور ریزهم چندان افسار گسیخته نبود لیکن دو چیز باعث تعجب گردید، آن قوطی خالی نوشابه انرژی زا که درست در گام های اول صعود بر روی پاکوب رها شده بود.یعنی طرف در همان گام های اول دچار مشکل بدنی بوده ویا دست کم اعتماد به نفس نداشته است. وآن یکی دو روکش آب نبات در حوالی "آیی یاتاغی". آخر مگر چه وزنی دارند که باید دور انداخته شوند؟!
واما، نوشته های روی سنگ ها.چگونه می شود به بعضی ها که متاسفانه کم هم نیستند حالی کرد که این سنگ ها و صخره ها که براحتی و با خاطری آسوده زشت و نازیباشان می کنی، میلیون ها سال طول کشیده است تا بدین قد و بالا و شکل و شمایل برسند.تک تک این ها هستند که کوهستان ها را می سازند و شکل می دهند و من و تو را به عشق قله ها، به بالادست ها می کشانند.ای کاش روزی برسد تا همه ما دوستداران کوهستان بپذیریم که در طی هر صعود و فرود به هر کوهستان و قله ای، جزرد پائی از خود باقی نگذاریم. و آن رد پا نیز بدست باد جارو خواهد شد و کوهستان صاف و پاک و پاکیزه، همان خواهد بود که باید باشد.
........
دوشنبه:29-05-97
استاد فریبرز اربابی
229 viewsedited  04:26
باز کردن / نظر دهید
2018-09-22 07:25:13 سبلان
ساعت 4:40 صبح، بی سرو صدا از منزل میزبان می زنیم بیرون.آسمان را که نگاه کنی، تکه های فربه ابر از غرب به شرق درحرکت اند.باید "اردبیل" ی باشی تا بدانی این ابرها حالا حالا ها گرد یکدیگر فراهم نخواهند آمد تا ببارند.این ها را بادِ"گرمیج" به سمت شرق می راند.دماسنج ماشین 12 درجه بالای صفر را نشان می دهد.می رانم به سمت "دروازه مشگین"، هر دو خواب آلود."فروغ" و من.
سرراه قهوه خانه ای باز نیست تا صبح زود، گلوئی تازه کنیم.صبحانه ای هم درکار نباشد باکی نیست.همان چائی تلخ کهنه دم هم کافی ست.که نیست .به "شابیل" که می رسیم،چیزی به ساعت 6 نمانده است.ماشین را پارک کرده، پیاده می شویم.سیلی سرمای سحرگاهی "ساوالان" بر صورت مان می نشیند.و بد جور می چسبد."سولطان"ِ ما ،سرمای اش هم از جنسِ دیگری ست.
مرد جوانی پیش می دود:"نچه نفرسوز؟"-چند نفرید-
"ایکی نفر".
ومرد جوان که راننده لندروور است می رود و کمی بعد، با یک زوج بر می گردد.سیاه چرده اند و باید مال دور دست ها باشند.سردشان است.مثل ما. سلام و علیکی می کنیم و سوار می شویم.ما جلو می نشینیم.یکی از پنجره های عقب افتاده است.صندلی ها وارفته و فنرها بیرون زده است.در عجب ایم که چه معجزه ای این شی درب و داغان را در این جاده پردست انداز به پیش می راند.پس از یکساعت دلهره و بالا و پائین پریدن، بالاخره به "حسینیه" می رسیم.کسی در محوطه پناهگاه نیست.سرما تا بن استخوان نفوذ می کند.بسرعت لباس گرم می پوشیم و بی درنگ به راه می افتیم.ساعت پنج دقیقه به هفت صبح است.پیشاپیش ما کسی به چشم نمی خورد ولی رد پاهای تازه ای برخاک نرم ابتدای مسیر بر جای مانده است.بالا دست در مه غلیظی پنهان شده است و مه دارد دامنه خود را به پائین دست می کشاند.دونفری که باما در آن لندروور ماقبل تاریخ بودند، هنوز راه نیفتاده اند.
...........
"فروغ" چند گام جلوتر است و با سرعت پیش می رود.نفس ام سنگینی می کند.چند شب عیش و نوش و بزن و بکوب در مراسم عروسی جوان های فامیل و کم خوابی متوالی، سست و بی حال ام کرده است.احساس می کنم دم و بازدم"فروغ" هم براحتی انجام نمی شود.جلو می زنم تا سرعت حرکت را بگیرم.با این سرعت پیش برویم در بالادست دچار مشکل خواهیم شد.یک ساعتی طول می کشد تا روی یال قرار بگیریم.مه فرود آمده و دید را بشدت کاهش داده است.باید سعی کنیم پرچم های راهنما را از دست ندهیم.از سمت چپ سرو صدائی بگوش می رسد.گوش تیز می کنیم.کمی بعد سیاهی هیکل دو نفر از مه بیرون می زند.ما را می بینند و یکی شان فریاد برمی آورد:"یول هاردان دی؟"-راه از کدام سمت است؟-می گویم که خود را به ما برسانند و رد پای مان را دنبال کنند.وما خود، رد پای گروهی را که پیش تر راه افتاده اند، پی می گیریم.بخوبی پیداست که بر پیچ و خم مسیر کاملا مسلط اند.درست در میانۀ دو ردیف پرچم های راهنما پیش رفته اند و کمترین انحرافی به سمت پرتگاه های هولناک دو سوی یال نداشته اند.نمی توانم مهارت سرپرست شان را تحسین نکنم.
مه به بازیگوشی پرداخته است.به این سوی و آن سو می رود.خود را به نرمی بالا می کشد و ناگاه فرود می آید و دید را تا یکی دومتر کاهش می دهد و آنگاه، برای لحظاتی پراکنده می گردد و گوشه ای از ضلع شمالی "ساوالان" که نور آفتاب سحرگاهی بر آن تابیده است، با شکوه و جلال و جبروت رخ می نماید و دمی بعد، مه باز می گردد و "شِه"-نَمی که از مِه می تراود-فرو می بارد کیف و لذتِ دوجهان را به ارمغان می آورد.دو ساعت است که راه افتاده ایم.می دانیم که در پیش رو و پشت سر، کسانی پای در راه دارند لیکن در این مدت، غیر از آنهائی که راه را گم کرده بودند، با کسی برخورد نداشته ایم.به "آیی یاتاغی" رسیده ایم.حواس مان را جمع تر می کنیم.این حول و حوش محل گذر خرس هاست و گزارش هائی در مورد مواجهه خونین شان با کوهنوردان به ثبت رسیده است.کمی بالاتر، این نم باران است که خاک و سنگ "ساوالان" را، و مارا خیس می کند.و اندکی بعد،"فروغ" شادمانه خبر می دهد:"نگاه کن! برف می بارد".و برف می بارید و باران بود و شِه بود و آفتاب بود و ما بودیم و"ساوالان".و سالی از دیدار مان گذشته بود.
.......
در یکی از زیباترین و دلچسب ترین روزهای "ساوالان"، به عظیم ترین سنگ اش می رسیم."سنگ محراب".سترگ و باشکوه.استوار و پابرجا.تعظیم می کنیم:"سلام اولسون سنه"-سلام بر تو باد- وحس غریبی بر اینجا حاکم است.حس حضور پیامبران و قدیسان.حس حضور جنگاوران و دلاوران.حس حضور دلباخته گان و دلسوخته گان.حس پیوند آسمان و زمین.....و دریغا دستان ناپاکی -که الهی هزار بار بشکنند- رنگ بر آن سینه ستبر پاشیده و یادگاری نوشته اند.وما حیران ایم که چه لذت و افتخاری می تواند در این بیشعوری نهفته باشد.
........
کاسۀ قبل از قله را در می نوردیم.از درون مه غلیظ صدای فریادی می آید.فردی به بیراهه رفته است.با صدای بلند او را به سمت خود می خوانیم و چون سرو کله اش از درون مه پدیدار می شود
208 views04:25
باز کردن / نظر دهید
2018-09-14 04:53:01 که ، ناگهان حس کردم سرم کنده شده باشد ،اردشیر دوستم را دیدم که ضمن زدن یک اردنگی ازپشت سر ،با کلمه ایی زشت صدایم زد وادامه داد بچه ننه مگه نگفتم کاردتو آماده کن ؟؟؟ کو کارد زووود! و......

با دیدن این صحنه و حرکت زشت تر آقا اردشیر ،کوله رو بزمین انداختم و مثل دونده دو ماراتون بطرف جاده خاکی برگشت می دویدم.
هر جوری بود خود را از منطقه دور کردم و به منزل رسیدم،،فردای آنروز به سرکارم نرفتم، یعنی راستش نتوانستم بروم!! مدام تصویر غم انگیز شکار دیروز در ذهنم تداعی میشد!

یکماه بعد :

آنقدر این ماجرا برایم تلخ و نگران کننده بود که حتی در دفتر خاطراتم نیز قید نشد تا مدتی! و هیچ میلی هم نداشتم بپرسم که اردشیر کجاست و با آن شکارش و بزغاله ها چکار کرد!!!.

تا اینکه بطور اتفاقی در سرویس محل کارم، از دوستان همکار میشنیدم که میگفتند اردشیر فلانی را گرفتن خبر دارین ، دهن سرویس با سه تا شکار هم ، الان بازداشته !!!


یکسال بعد :
دیگه کم کم داستان تکان دهنده شکار معدن فراموشم شده بود که یکروز تلفن همراهم زنگدخورد و صدای نحیف و ضعیفی از پشت خط میگفت ؛ ممد تویی ؟ کجایی ؟!گفتم بله ،شما ؟؛ منم اردشیر بیمارستان ۵۰۶ ارتش تهران !!!
رفیق منو حلال کن دارم میرم اطاق عمل ! عمل چی؟!: روده ، میخوان قسمتی از رودهامو در بیارن !!! از ترس، دستهام میلرزید ،آخه شنیده بودم که میگفتند آه زبان بسته میگیره، ولی با چشم و گوش خودم به یقین نرسیده بودم !. براش دعا کردم و امیدواری دادم . این ماجرا گذشت !

تا اینکه سال دوم بعده آن ماجرا ، در را صعود به کوه شعله میغان شاهرود، در میان گروهی کوهنورد که پشت سر استاد علی اکبر نظری ساعت ساز از کاسبان پاساژ مدرسه قلعه شاهرود،فردی قد بلند رو دیدم که قیافش خیلی آشنا بود !
نزدیکش شدم گفتم من فلانی هستمن ببخشید شما ؟! هنوز چهرشو برنگردانده بود که با لبخندی رو بمن بغلم کردو با تعجب گفت؛ ای ناقلا تو هم آره ؟؟؟!!!
بقدری خوشحال شدم امکان ندارد توصیفش کنم ،!!! در بهترین برنامه کوهنوردی اردشیر را همراه خود می دیدم !!! ،منتها اینبار به نفع محیط زیست نه بر علیه آن یا در جهت تخریب چرخه حیاتی آن !!!


دوستان باورتون نمیشه ، چند ساعت فقط از اتفاقات بعده شکار باهم حرف داشتیم ، حتی صبحانه هم فراموشمان شده بود ، از خودم خیلی خلاصه گفتم بعد از اون اتفاق تفنگ خودمو فروختمو با پولش تمام لوازمی که برای کوهنوردی لازم بود خریدم و همچنان مشغول، اما اردشیر نه !داستانهای این شکارچی بی رقیب در هدف زنی ، تمامی نداشت!!! زندان رفتنش، بیماریها ، مخارج و..../

پایان.
ارسالی از برادر دشتیان کمالی.



دوستان و خواننده گرامی :
طبیعت{ غنیمت }نیست،{کاشانه} ایست به{ اشتراک }.
همین. .
225 viewsedited  01:53
باز کردن / نظر دهید
2018-09-14 04:53:01 سال ۱۳۸۴
ارتفاعات مجن شاهرود.
معدن گل زرد .
داستانی واقعی و بس عجیبو تکان دهنده، از یک واقعه و یک تغییر،

دهه هشتاد ایران را میتوان یجورایی ،آخرین کور سوهای وجود حیوانات شکاری در حیات طبیعی وحشی سمنان یاد کرد و ثبت نمود!

واینک ، ماجرای عجیب رخ داده در غالب نام :



[[[ شکارچیانی که کوهنورد گشتند ]]]

باید صبح سحر رفت،
یا ،
شب قبل عازم منطقه شد و در شکارگاه با ایجاد مخفیگاهی منتظر ماند !والا ، حتی از دیدنشان هم محروم میشوی چه رسد که شکار شوند.

چند نفر از بازاریان شهر شاهرود و بنده و همکارم اردشیر،با لاندیور حاج عبدالله عازم منطقه شدیم ،عجیب سرد بود، و همینطور سخت و طاقت فرسا در داخل اطاق نچندان راحت جیپ!.

ساعت ۲ صبح جمعه حوالی معدنی که تازه حفر شده، چشمه ایی در کنارش وجود داشت پیاده شدیم و با چادر و خارو خاشاک کومه ایی ساختیم و هر پنج نفرمان داخلش پناه گرفتیم! آسمان روشن شد اما خبری از آنچه که منتظرش بودیم نشد!

حاجیان سن بالای همراه ما نامیدگشتند، و بهوای زدن چند کبوتر صحرایی ،بطرف شهر براه افتادن،اما اردشیر که بسیار آماده و مشتاق بود نظر دیگری داشت. ،در همین اثنا که دوستان آماده حرکت میشدن،در راس لخط کوه ، بزی را دیدن ،اردشیر منوصدا زدو گفت محمد،یالله کوله رو بگیر بریم که روزیمون خودش آمد. دوستان مسن تر هدف را دور و سخت دیدن و منصرف بطرف منزل براه افتادن،اما دوست ما اردشیر فقط بفکر آن بز بود! منهم همچین رغبتی نداشتم آخه میشد با چندکبوتر وحشی ( خرکفتر،یا فاخته روسی)اسم یک روز شکاری را به جمعه نام نهاد و خوش بود .

ولی فایده ایی نداشت ،این دوست ورزیده همکار ما وقتی روی چیزی زوم کند باید آن چیز را دشت کند،والا آن روز برایش ،روز خوبی نیست! ساعتی بعد در حین طلوع خورشید درجهت آن حیوان حرکت میکردیم که با هیس هیس اردشیر سرجایم خشکم زد! ظاهرا بز را پیدا کرده بود!با انگشت اول بعد بعد را نشانم داد!!! یعنی در جهت جلو یک راس بز در ۲۰۰ متری دیده شد.

لای بوته های نچندان انبوه کوهستان هدف ما در حال چرا دیده میشد ،وقتی دوربین کشیدم، متوجه شدم حیوان خیلی چاق و کند است ، این نشانه خوبی نبود،خوب که دقیق شدم ، ناگهان دوبزغاله قهوه ایی روشن بسیار زیبا بچشمم خورد ،ابتدا بشدت ذوق زده شدم!ولی بعدش با دلهره و استرس که الان اردشیر کجاس آیا انگشتش روی ماشه تفنگه یا نه مثل عقابی بهرطرف سیر میکردم! اورا در پشت تخته سنگی یافتمش و گفتم رفیق وایستا ،وایستا نزنیش یوقت ! من دوتا بره کنارش دیدم ظاهرا تازه زاییده که از گله عقب افتاده ، بیا بیخیالش شیم. هنوز حرفم تمام نشده بود که ناگهان یقه بلوزمو دیدم که در دستان ضمخت او افتاد و منو بطرف خودش کشاندو گفت ،داداش عرضه شه نداری میخواستی نیایی ،یالله این وسایل رو بریز تو کوله با فاصله از عقبم بیا،بزغاله هاش مال تو بزرگشون کن برای قربانی و گوشتت ،مادرش از من ،ها چی میگی ؟!

تفنگ ۲۷۰ دقیقشو فشنگذاری کردو یه بوسه به لوله زدو ،براه افتاد ،
مجدد خودمو بهش رساندم و با قیافه ایی ملتمسانه گفتم ،رفیق بیا از خیرش بگذریم من از پدربزرگم شنیدم که چه عواقبی داره شکار چنین حیوانی شیرده! تورو خدابیا همین یکبارو بحرفم گوش کن!فایده ایی نداشت تصمیم خودشو گرفته بود مثل گرگی کارکشته فقط تمرکزش هدف مقابلش بود ، با اشاره گفت دوربینو بزن روشون چشم برنداری، مواظب باش! دوربین تنظیم نشده بود که صدای مهیب ۲۷۰ اردشیر مثل صاعقه ایی در دل کوه غررش کرد! با دوربین به محل حیوان دقیق شدم و توی دلم خدا خدا میکردم که تیرش خطا خورده باشد، اما اثری از حتی زاغ بد صدای کوهستان هم نبود!. بدنبال صدای تمام نشده شلیک تفنگ دوستم ، می شنیدم که با فریاد میگفت ممد بدو بدو کاردتو بیار زود!!!

اما باید اول پیدایش میکردیم!، لای علفزار کمره کوه بهر شکافی دید می زدیم ، بعداز تقریبا ده دقیقه دلهره و هیجان بلاخره در پهنه بالای کوه ، لای علفا چیزی را دیدم که تا پایان عمرم خودم و دوستم را نخواهم بخشید. من زودتر رسیدم به هدف ،،صحنه ایی که برایتان تشریح میکنم، شاید دردناکترین تصویر یک کوهنورد واقعی میتواند باشد اما چه میشد کرد، اتفاقی که نباید بیفته، افتاد،!از دوستان خواننده عذر میخواهم اگر با این صحنه شرح داده شده متاثر میشوند ، بز مادر بشکم افتاده بود گلوله از ران حیوان وارد و از گردن آن بشکل دلخراشی خارج شده بود!

بزغاله های یک یا دوماهه آن در کمال خونسردی مشغول شیر خورد از پستان زرد رنگ و بزرگ مادرشون بودن! بزمادر با اینکه مرگ را حس کرده بود جوری خودشو انداخته بود که بره هایش بتوانند از پستانش آخرین صبحانه را بخورند همینجور که من هاج و واج نگاه میکردم مثل باران اشک بود که از چشمانم می بارید ،یه حال غریب و نادر ،بغض و ترس !!! بغض از صحنه دردناک ، ترس از اسارت در دستان محیط بان ،و شرمندگی.
184 viewsedited  01:53
باز کردن / نظر دهید
2018-09-13 05:46:21 ائی که از یکساعت پیش چشم بر آن داریم، برای لحظاتی توقف می کنیم تا آبی بخوریم و نظری به اطراف بیفکنیم.اینک سرو گردن "ریزان" نیز در بین "ساکا" و "آتشکوه" پیداست.آن پائین، روستا های سرسبز "کند" دیده می شوند و در دوردست شمال شرق ،همۀ "راحت آباد" وگوشه ای از "امامه" نیز پیداست.ساعت 7:30 صبح است.چشم از دیدنی های اطراف برگرفته، مسیر تند و تیز سنگی را درپیش می گیریم.
.........
روی تپه سنگی و صخره ای رسیده ایم.در بازگشت از مامور "محیط بانی" خواهیم شنید که اینجا"قرقاول دان" نام دارد.در هیچ نقشه و گزارشی چنین نامی ثبت نشده است.بلندی دیگری در بالادست است.به نظر نمی رسد که قلۀ "ورجین" باشد.با اینحال تصمیم می گیریم جهت شناخت بیشتر منطقه تا آنجا برویم و صعود به "ورجین" را به روز دیگر و از مسیر دیگری موکول کنیم.ساعت 8:05 روی بلندی می رسیم.دوساعت بعد، "محیط بان" به ما خواهد گفت که اینجا"تخت یاسین" است.این نام نیز جائی مکتوب نشده است.
چند گام بیشتر تا نک "تخت یاسین" فاصله نداریم.در روبرو و بفاصله حدود 2 ساعت، قله ای ست که شک نداریم باید"ورجین" باشد.ناگهان چیزی را می بینم که شبیه شاخ پیچ خوردۀ "قوچ" است و فوری از نظر ناپدید می شود.با بی سرو صداترین، وآرام ترین حرکاتی که می تواند از ما سر بزند، خود را به آن سمت می کشانیم وچه می بینیم؟ یک گلۀ دست کم پنجاه راسی "قوچ".حضور ما را حس کرده، به کمر کش یال فرود آمده و برای انجام حرکت بعدی در انتظار فرمان رئیس دسته هستند.بمحض اینکه سرو کله ما موجودات دوپا آشکار می شود، فرمان صادر می گردد و گله، در آن شیب تند، به شتاب به دره فرود می آیند.و دوربین من حاضر و آماده است.و انگشتی که دگمه شاتر را می فشارد.وخدا کند که این چشمان سالخورده به خطا نرفته باشد.
..........
ساعت 8:30.به "قرقاول دان" بازگشته ایم.اینک نسیم ملایمی می وزد که هوا را اندکی خنک تر کرده است.روی تخته سنگی می نشینیم و نان و پنیر و انگور را می زنیم به بدن.قریب 5 ساعت است که غیر از آب چیزی نخورده ایم.می دانیم که حیوانات منطقه از حضور ما آگاه شده اند و دیگر آفتابی نخواهند شد.پس از 10 دقیقه خوردن و نفس گرفتن، برمی خیزیم و با احتیاط مسیر رفته را بازمی گردیم.اینک وقت آن است تا با چشمانی گشوده، بهترین مسیر صعودو فرود را دریابیم تا دگر بار، همچون سحرگاه امروز در آن شیب تند لغزنده گرفتار نیائیم.
........
ساعت 10:20است.گام های آخر فرود را برمی داریم."محیط بان" جوانی سوار بر موتور سیکلت سر می رسد.ما را در حین فرود، اطراف "آبشخور" دیده است.با مهربانی و ادب سلام کرده و از دیدار ما اظهار شادمانی می کند.دستی به دوستی می دهیم و مشتی آب نبات تعارف اش می کنم.بسیار محترمانه گله می کند که چرا بی اجازه و بی خبر وارد منطقه شده اید.می گویم اگر تابلو ورود ممنوعی دیده بودیم، قطعا وارد نمی شدیم.می گوید چنانچه گزارش شود حتی یک نفر در منطقه حفاظت شده دیده شده است، همه محیط بانان موظف اند که هر کجا هست بروند و پیدایش کنند و این کار بسیار پر زحمت و پر مشقتی ست.می گوید به هر منطقه ای که می خواهید به قصد سیاحت یا کوهنوردی وارد شوید، تلفنی به محیط بانی خبر بدهید.در آن صورت محیط بانان می دانند که آن فرد یا افراد خطری برای وحوش منطقه ندارند.در مورد پوکه تفنگ شکاری که پای صخره های "قرقاول دان" افتاده بود می پرسم.می گوید ممکن است مال خود محیط بانی باشد.اگر سگی وارد منطقه حفاظت شده گردد، چون امکان زنده گیری وجود ندارد، فوری کشته می شود.چون ممکن است بیمار باشد و کل حیوانات منطقه را آلوده کند.یا بره میش ها را شکار کند و یا با گرگ آمیزش کرده، نسل او را خراب سازد.
می گویم آن بالا گله 50 تائی "قوچ" دیده ایم.می گوید این منطقه حدود 2500 راس "قوچ" دارد و من فکر می کنم با این حساب باید چند برابر آن "میش" و "بره میش" در این منطقه باشد و می گویم:" دم محیط بانان گرم".می گوید در منطقه گرگ و سیاه گوش هم هست.......
اطلاعات دیگری هم از محیط بان جوان و مودب می گیریم.دست اش را می فشاریم و از راه بند محیط بانی که اینک کلون اش باز است، عبور می کنیم.ساعت 10:30 قبل از ظهر است.
................
دوشنبه:19-06-97
استاد فریبرز اربابی
128 views02:46
باز کردن / نظر دهید
2018-09-13 05:46:20 ساعت 5:20 صبح.از جائی صدای اذان می آید.راه بند "محیط بانی" بسته است.نگهبانی به چشم نمی خورد و چراغی در داخل ساختمان روشن نیست. درب راه بند با یک کلون ساده بسته شده و قفل و بستی برآن نیست.هر چه می گردیم، تابلو ورود ممنوع نیز نمی بینیم.کلون را باز کرده، به آنسوی راه بند می رویم و کلون را به حالت اول می بندیم و راه می افتیم.هوا تاریک و مسیر نا آشناست.برای اولین بار است که وارد منطقه حفاظت شده "ورجین" می شویم.اطلاعات زیادی هم راجع به محیط نداریم.جاده خاکی باریکی پیش پای مان گسترده است که 5 دقیقه بیشتر امتداد ندارد و به یک انباری می پیچد و ما ناچار به بیراه می زنیم و کمی بعد، به زحمت و به کمک چراغ پیشانی کوره راهی پیدا کرده، شیب تندی را بالا می رویم.در تاریکی قبل از سحرگاه، نور چراغ پیشانی تنها چند متر پیش روی مان را روشن می کند و نمی شود به درستی اطراف را مشاهده کرد و موقعیت را سنجید و راه مناسب تری برای طی طریق پیدا کرد.زمین پر از فضله حیوانات است و ما که می دانیم در این منطقه چرای چارپایان قدغن است، مانده ایم که مال چه حیوانی می تواند باشد.نیمساعت از حرکت گذشته، در بالای تپه نفس گیری به یک "آبشخور" بر می خوریم.یکی دو قورباغه با دیدن ما به درون آب نسبتا زلال و جلبک بستۀ آن شیرجه می روند.اطراف را از نظر می گذرانیم.هوا هنوز تاریک است و پاکوبی به چشم نمی خورد.مستقیم می زنیم به دل تپه ای با شیب بسیار تند و زمین سنگلاخی و لغزنده."فروغ" غرق در سکوت از پی من می آید.از سکوت اش نارضایتی می تراود.چه کسی بهتر از من می تواند این را بفهمد؟ مسیری که انتخاب کرده ام زحمت افزاست و شوقی بر نمی انگیزد.بخصوص که هواهم گرم است و دریغ از یک نسیم نیمه جان.عاقبت، اقتان و خیزان و عرق کرده، به بالای تپه می رسیم.ساعت 6:10 است.افق شرق به سپیدی زده و پرهیب آشنای "ساکا" در آن سمت قد برافراشته است. اینجا نیز پاکوبی وجود ندارد ولی مسیر به طرز چشمگیری راحت تر شده است.بی تردید چند دقیقه دیگر که هوا روشن تر شود، پاکوب مناسبی پیدا خواهیم کرد.هنوز چیزی که شبیه قله باشد در پیش روی مان نمی بینیم.چند دقیقه دیگر سپری می گردد.حالا می شود چراغ پیشانی را خاموش کرد.از میان علف های زرد کهربائی راه خود را به سوی بالادست ادامه می دهیم.ارتفاع علف ها گاه تا بالای زانو می رسد.فکر می کنم اگر همه کوهستان های اطراف "تهران" حفاظت شده اعلام شود، تمام یال ها و تپه ها بدینگونه شکوفا شده و جان خواهند گرفت.درختچه های فراوان در پیش چشم و در دو سوی مسیر حرکت ما، نشان از قطع دراز مدت حضور آدمی در این منطقه است.بر روی زمین زباله ای در حد یک چوب کبریت هم نمی بینی.سکوت حاکم بر کوهستان را هیچ صدائی برهم نمی زند.روی تپه بعدی، نخستین انوار آفتاب عالم تاب از پس بلندی های شرقی برمی تابد.ساعت 6:30 شده است و در سمت شرق، اینک می شود علاوه بر "ساکا"، "آتشکوه" و "مهرچال" راهم مشاهده کرد.در روبروی دور دست، پیکر شکیل بلندیِ قله مانندی سر بربلند کرده است.شاید همان "ورجین" ی باشد که به هوای اش پای در راه نهاده ایم.
........
ساعت 6:40 صبح.در کمتر کوهستانی چنین طبیعتی به چشم دیده ایم.اینجا زیبائی منحصر بفردی دیده گان مشتاق مان را می نوازد.اینک در سمت شمال شرقی،"هم هن" نیز رخ نموده است.ناگهان از دره سمت چپ ،گلۀ بزرگ "میش"به آرامی بالا می آیند و چون مارا بینند هراسان رو به پائین می روند. ما را از پشت سر دور زده و باهمان شتاب، به درۀ سمت راست فرو می روند.باید بیشتر از 40-30 راس بوده باشند.دوربین عکاسی هنوز داخل کوله است.بالاتر می رویم.با شور و شوقی در دل مان، و هوس دست یابی به بلندی شکیلی که در رویروی مان قد برافراشته است، در سرمان.ساعت ده دقیقه به هفت، آفتاب طلوع می کند."فروغ" فاصله گرفته و پیش افتاده است.روی به سوی خورشید می گیرم و ندا در می دهم:"به به از آفتاب عالم تاب".
........
دستۀ دیگر"میش" از "این" دره بالا آمده، با دیدن ما به شتاب در "آن" دره فرو می روند.کوله را زمین می گذارم و دوربین عکاسی را درآورده و به کمر می بندم و پشت سر "فروغ" به راه می افتم.این هم یک گله دیگر.بزرگتر از دوتای قبلی.جابجا دسته های کبک است که آواز می خوانند و از این سوی به آن سوی می پرند.آه....آن خرگوش را ببین.درست از زیر بوته ای در یکی دو متری ما جهید و رفت.رنگ اش به خاکستری می زد.گلۀ "میش"ی از زیر صخره های قلۀ پیش روی مان می گذرد.امان نمی دهند که عکس بگیریم.پرنده درشت هیکلی روی تخته سنگی نشسته است.باید عقاب باشد.عقابِ سیاه. به نظر می رسد که پشت به دارد.سعی می کنیم تا جائی که بشود بی سرو صدا به او نزدیک شویم تا عکس مناسبی بگیریم.حدود 50 متر فاصله داریم که متوجه می شود و از روی سنگ برمی خیزد وبا جلال و جبروت در آسمان چرخی زده، در پشت صخره ها از نظر پنهان می گردد.هیچوقت اینهمه حیوان وحشی در یک مسافت 2 ساعته ندیده بودیم.زیر صخره ه
129 views02:46
باز کردن / نظر دهید
2018-09-12 06:41:22
خاطرات در سکون و سکوت ساخته و پرداخته نمیشوند
فقط حرکت کنید
بهترین حرکت رو به بالاست
بالایی که به قله ختم میشود
آنجا بیشک مردان واقعی را برای خاطراتتان می یابید
@mountainmemories
1.1K views03:41
باز کردن / نظر دهید
2018-09-10 06:14:28 هد.آن دور ها در جهت شمال غربی، آبادی "فشم" به چشم می خورد.کمی به سمت جنوب، قله ای ست که فکر می کنم باید "پیرزن کلوم" باشد.ساعت 7:15 همه تپه های خاکی را پشت سر گذاشته، به شیب تند سنگلاخی زیر قله رسیده ام.نباید بیش از یکساعت تا "کاسونک" باقی مانده باشد.
........
ساعت ده دقیقه به هشت صبح.عاقبت شیب تند و نفس گیر به پایان می رسد و روی گردۀ "کاسونک" قرار می گیرم.سنگ چین قله چند متر آن طرف تر است.به یکباره قامت رشیدِ"ریزان" را در سمت جنوب می بینم و همه قله های دور و نزدیک را آشنا و خومانی می یابم.آن "سیاه لت" است.کوچولو و سرسخت.آن یکی "پرسون" است.لطیف و پرخاطره."آتشکوه" را ببین.یاد گله هفت تائی گرازش بخیر.وآن"مهرچال" است وآن یکی"پیرزن کلوم".که تابلو نقره ای اش در پرتو آفتاب سحرگاهی می درخشد.و آن که کمی پائین تر است و کوتاه تر،"هم هن" باید باشد.
خود را به سنگ چین قله می رسانم. دربین قله هائی که تاکنون صعود کرده ام،اینجا تنها قلۀ البرز مرکزی ست که هرچه چشم می گردانم، نشانی از "توچال" نازنین نمی یابم.در احوال قله دقیق می شوم.می بینم که دو بال دارد.بالی در سمت غرب که گردنۀ طولانی و پر افت و خیزی ست که تا "پیرزن کلوم" امتداد یافته است. باید "شیوَرکش" باشد که وصف اش در گزارش های متعددی آمده است.وبال دیگر در جهت شرق، که به قله ای عبوس وصل شده است.این هم باید "کافَره" باشد.ارتفاع اش را 3500 متر نوشته اند.
............
ساعت8:15 عزم فرود می کنم.نگران ماشین هستم که به امان خدا رها کرده و تا بدینجا آمده ام.هر 4 لاستیک اش را همین دیروز نو کرده ام.شاید در این کوهستان خلوت چشم رهگذری را گرفت.آن وقت، پول لاستیک ها به کنار،با ماشین بی چرخ خود را چگونه به خانه و کاشانه برسانم. کاش قفل و بستی به چرخ ها می زدم.:
(سال 82 یا 83 است.یکی دو سال است به تهران نقل مکان کرده ایم.نقشه ای از جائی پیدا کرده، می رانم به سوی "کلون بستک".نقشه مرا به دره ای می کشاند که بعد ها می فهمم نام اش "تَل تنگه" است.ماشین را باید گوشه ای پارک کنم.هنوز گرد و خاک "گوسفندسرا"ی جنوب دماوند بر سرو روی اش هست. چهار عدد میخ به همراه آورده ام.از آنهائی که قدیم ها به پاشنه کفش های مردانه می کوبیدند.زیر هرکدام از چرخ ها یکی از میخ ها را طوری می کارم که به محض حرکت در لاستیک فرو رود و بادش را خالی کند.بدین ترتیب ماشین به محض حرکت زمین گیر خواهد شد.به سوئیچ نیز نخی می بندم که در بازگشت، اگر چرخی بر ماشین باقی بود، به خودم یادآوری کند که میخی زیر هرچرخ هست.)
از یادآوری آن خاطره، لبحند برلبانم می نشیند.
................
ساعت 9:25.ماشین صحیح و سالم سرجای خود است.سوار می شوم و با دلی خوش، می رانم به سوی "گرمابدر".
-بدرود "کاسونک".قلۀ تا دیروز غریبه و از امروز به بعد آشنا.سپاس که مرا پذیرفتی و گوشه ای دیگر از کوهستان "البرز" را به من شناساندی.بسوی ات بازخواهم کرد و کسانی را نیز باخود خواهم آورد.کسانی که دوستت خواهند داشت.
همچنان که با احتیاط، ماشین را در جاده خاکی و پر دست انداز رو به پائین می رانم ، می اندیشم که یک صعود پرهیجان دیگر هم گذشت. و باز می اندیشم که این گونه کوهنوردی یا از زیادت عشق است به کوهستان و حیات وحش.یا از فراوانی رنج و گرفتاری زندگی ست و نیاز به خالی کردن ذهن و روح.یا مرض است و بیماری که تا به پیرانه سر کشیده است.یا عادتی ست که از فرط تکرار به اعتیاد رسیده است. می گوید:"فکرش را نکن ارباب آقا! معجونی ست از همه آنها که گفتی.در این ترکیب غلیظ، گاه مقدار این زیاد است و گاه مقدار آن."
نمی دانم.شایدهم حق با او باشد.
................
پنجشنبه:15-06-97
استاد فریبرز اربابی
129 views03:14
باز کردن / نظر دهید
2018-09-10 06:14:28 ساعت یکربع به پنج صبح،نرسیده به "فشم"، به تقاطع "امامه-راحت آباد" نزدیک شده ام.چه زود رسیدم!هدف قله 3620 متری"هم هن"است .برای اولین بار و مستقیم از "باغ تنگه". می دانم که مسیر سنگی و صخره ای ست و دست به سنگ زیاد دارد.تا روشن شده هوا یکساعتی باقی ست واز اینجا تا نقطه شروع بیشتر از یک ربع راه نیست.بنابراین بخشی از مسیِر نا آشنا را باید در تاریکی طی کنم که بی خطر نخواهد بود.ظرف چند ثانیه برنامه را عوض می کنم و برپدال گاز می فشارم. "کاسونک" نیز قله ای ست که قصد داشتم ظرف هفته های آینده و برای اولین بار صعود کنم.اطلاعاتی از "اینترنت" گرفته ام و از دوستی فیس بوکی نیز که اخیرا آنرا صعود کرده است، تلفنی چیزهائی پرسیده ام.به "فشم" می رسم و می پیچم به جاده"زایگان".یکربع بعد، به "آب نیک" می رسم.دره و روستائی که مبدا قله های سرشناس "خرسنگ" و "جانستون" است و به آن اشراف کامل دارم.در جاده اصلی، به راه خود ادامه می دهم .چند دقیقه بعد روستای "گرمابدر"، آخرین آبادی این مسیر را پشت سر گذاشته، پس از عبور از پایگاه "محیط بانی"، وارد جاده خاکی و بسیار پر دست اندازی می شوم که ابتدای منطقه حفاظت شده "ورجین" است و تا دشت "لار" امتداد یاقته است.جاده را جابجا آب شسته و برده است وریزش های متعددی نیز در طول مسیر صورت گرفته است.در تاریکی پیش از سپیده دم، با احتیاط کامل پیش می رانم تا عاقبت سربالائی ها به پایان رسیده و جاده خسته کننده میل به فرود می کند.شم کوهنوردی می گوید اینجا باید گردنه "یونه زا" باشد.ساعت 5:40و هوا هنوز تاریک است.ماشین را به کناری کشیده، پارک می کنم و پیاده می شوم.سرما هجوم می آورد.اطراف را از نظر می گذرانم.قله های سربه فلک کشیده مهیبی منطقه را در محاصره گرفته اند.هیچ یک را نمی شناسم.موقعیت خود را درک نمی کنم.مطمئن نیستم که در محل صحیحی قرار دارم ونمی دانم نقطه شروع حرکت کجاست.تاریکی بقدری غلیظ است که می پنداری نیمه های شب باشد.حس خوبی ندارم.پرهیب قله ها، تا بدین قدر بلند و بدین اندازه نزدیک، چون دیو های سرکشی هستند که منِ پیرمردِ تنها و نابلد را در میان گرفته اند. یاد قصه "مَلیک جومشید" می افتم و آنچه "خانیم نَنَه" از زبان دیو آدمخوار می گفت:
-آدام مادام ایسی گلِی-بوی آدمیزاد می آید-
- نه گوزل آدام ایسی گلی-چه بوی خوش آدمیزاد می آید-
برمی گردم به داخل ماشین و پشت فرمان می نشینم و بی اراده، درها را قفل می کنم.باید صبر کنم تا هوا روشن شود.احساس ناامنی می کنم.
و باز همان قصه است و یاد "خانیم ننه":
-سن هارا، بورا هارا؟-تو کجا و اینجا کجا-
-بوردا قوش قاناد چالماز، قاطیر دیرناخ سالماز-اینجا پرنده پر نمی زند و قاطر سم نمی کوبد.......
سرم را به پشتی صندلی می گذارم و نمی دانم کی خوابم می برد.
.......
ماشین تکان می خورد.از خواب می پرم."کیمدی؟"-کیه...
هیچکس نیست.شاید بادی وزیده است یا خوابی دیده ام.هوا گرگ و میش شده است.سوئیچ ماشین را زده، پانل را نگاه می کنم.8 درجه بالای صفر و ساعت 6:10 صبح.پیاده می شوم.کوله را از صندوق عقب در می آورم.بادگیری می پوشم ودر جهتی که حدس می زنم درست باشد، راه می افتم. خیلی زود به پاکوبی می رسم که بی شک، مسیر کوهنوردی ست و نه باریکه رفت و آمد گله های گوسفند.روی اولین تپه، اطراف را بدقت از نظر می گذرانم. برای یافتن جهات جغرافیائی، نیازی به "جی پی اس" نیست.افق شرق روشن شده است، لیکن هنوز هیچ یک از بلندی های پیش چشم آشنا به نظر نمی رسند ومن، فهم درستی از محل قرار گیری خود ندارم.تنها، قله ای که در سمت شمال غربی سر به آسمان سوده است، به نظر"خرسنگ" می نماید.در روشنائی روز، و با یافتن پاکوبی قابل اعتماد، با اطمینان خاطر بیشتری پیش می روم.درست در روبرو، در جهت جنوب شرقی، قله ای سنگی و صخره ای قد برافراشته و شک ندارم که باید"کاسونک" باشد.نزدیک و قابل دسترس.تپه ها پشت سرهم ردیف شده اند.چندتائی را کمربُر می کنم.یکی دوتا را از روی یال در می نوردم تا اینکه در پائین دست سمت شرق،دشت "لار" هویدا می گرددو کمی بعد، تاج عظیم "دماوند"، همراه با پرتو آفتابی که در حال بالا آمدن است،دیدگان ام را روشن می کند.هزار ماشاللا....چه قدی! چه قامتی!شور در دلم طغیان می کند و خون ام به جوش می آید:
-قد و بالای تو رعنا رو بنازم.........
در طبیعت بی کران، من هستم و "دماوند" و آفتاب.و قله های سرکشِ سربلند.ونسیم خنک.و جرینگ جرینگ زنگوله ها و پارس سگ ها که از هرسوی به گوش می رسد.و پای رفتن و عزم دست یافتن به "کاسونک".قله منفردِ3650 متری.
........
ساعت 7 صبح است.در دره سمت راست، گله ای به چرا مشغول است وچوپان آتشی گیرانده است که دود اش به دست نسیم صبحگاهی در ارتفاع پائینی به این سوی و آن سوی می رود.سگ ها حضور مرا به یکدیگر خبر می دهند.فاصله زیاد است و هیچ یک زحمت نزدیک شدن را بر خود هموار نخواهند کرد.عقاب بزرگ و باشکوهی در آسمان بالای سرم جولان می د
128 views03:14
باز کردن / نظر دهید