2016-06-15 07:24:12
#داستان_آموزنده
عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی میکرد نفسی تازه کند گفت:
«پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من میکنی؟»
راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟
پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که:
«از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت...»
عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت:
«خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برام، ثواب داره..!»
هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم!
التماس دعا
---- ---- ---- ---- ---- ----
توجه ;
کاربر گرامی با انتشار این مطلب از ثواب معنوی آن برخوردار شوید.
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
#اسلام
#کانال_اسلام
telegram.me/joinchat/CEssozwglNiTCW6UWL-dRA
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
عضویت یادتون نره
668 views04:24