2022-05-18 23:05:30
-نسیمی شعله را پَر میدهد. پرندهیی سپید از بالای سرمان میگذرد و در سیاهی فرو میرود.
میگوید:
«به چه کاری؟»
میگویم:
«تکرار.»
میگوید:
«دیگر چه؟»
میگویم:
«تکرار.»
میگوید:
«شب سردی است.»
میگویم:
«سرد.»
میگوید:
«شب تاریکی است.»
میگویم:
«تاریک.»
میگوید:
«پیش از این ماه میتابید.»
میگویم:
«میتابید؟»
میگوید:
«راه درازی بود.»
میگویم:
«آری.»
میگوید:
«امیدی نیست.»
میگویم:
«نیست.»
میگوید:
«خستهیی.»
میگویم:
«آری.»
میگوید:
«چه بسیار گریستهیی.»
میگویم:
«آری.»
میگوید:
«چه به مهر، کسی را بیثمر فریاد کردهیی.»
میگویم:
«آری، چه بیثمر.»
میگوید:
«از سرمای نافذ گوری به خود لرزیدهیی.»
میگویم:
«آری، لرزیدهام.»
میگوید:
«مردمان به نگاهی پر ترحم نگاهت کردهاند.»
میگویم:
«پر ترحم.»
میگوید:
«تو بریدهیی. تو سقوط کردهیی. تو به ناپیدا سقوط میکنی.»
میگویم:
«میدانم. میدانم.»
میگوید:
«انگشت پر مهری اشک گونهات را نخاهد سترد.»
میگویم:
«میدانم. میدانم.»
میگوید:
«لبی پیچیده در پرند بوسه بهسویت نخاهد آمد.»
میگویم:
«میدانم. میدانم.»
میگوید:
«لبان تشنهات را، جامی آب خنک تازه نخواهد کرد.»
میگویم:
«میدانم. میدانم.»
میگوید:
«تو به کشت خرمن نفرت رفتهیی.»
میگویم:
«نفرت.»
میگوید:
«تو به کشت خرمن نابودی رفتهیی.»
میگویم:
«نابودی.»
میگوید:
«نفرت و نابودی.»
میگویم:
«نفرت و نابودی.»
میگوید:
«اشکت از گونه بر زبالهها خواهد ریخت.»
میگویم:
«نفرت و نابودی.»
میگوید:
«در سردیِ کشندهی شهر شب، بهدنبال تکّه استخانی خواهی بود.»
میگویم:
«نفرت و نابودی.»
میگوید:
«و درد، ای خدای نفرت!»
فریاد میزنم:
«خدایا! اگر من از آبیام، پس چرا به آن باز نمیگردم؟ اگر از بادیام، پس چرا به آن باز نمیگردم؟ اگر از آتشیام، پس چرا به آن باز نمیگردم؟ اگر از خاکیام، پس چرا به آن باز نمیگردم؟ آه، ای ابرهای تندگذر! ای تمامیِ جویهایی که سبک به راه خیش میروید، ای ستیغهای بلند که چون میخهای زمین برجا نشستهیید، ای شادیِ دلها! این گرمِ مدامی را که در رگهای من میدود، چاره کنید! دَوَرانِ جانم را چاره کنید! اگر از آبیام، اگر از خاکیام، اگر از آتشیام و اگر از بادیام، به آنم باز گردانید! ای مِهر! ای ماه! ای زمین! ای کشتزارهای بینهایت! ای سرسبزیِ درختان! ای غایتِ درد! ای نهایتِ درد! ای بینهایتِ درد! ای امیدِ بیفرجام! آیا من سایهییام که باید به جبری محتوم، در دل سیاهِ شبی، به فنا بروم؟ پس شب من کجا است؟ آیا من چکرهییام که باید در دل دریایی فرود آیم؟ پس دریای من کجا است؟ این دژخیمِ سرمستِ زمان، بر من نمینگرد. من، چنین تلخ و تنها، بر این نطع نشستهام و سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان دارم و مردمان، خندان، به نظاره. پس تأمل چرا؟ پس تأمل چرا، ای خدای نفرت! از سنگفرش خیابانها و از دل دانههای سبز نبات، جوانههای نفرت میروید. از لبخند شیرین کودکان و از نگاه معصوم پیران، جوانههای نفرت میروید. از آوای شاد بلبلان و زوزهی گرگان تنها، جوانههای نفرت میروید. من باید به نابودیِ دانههای سبز نبات و لبخند شیرین کودکان و نگاه معصوم پیران و آوای شاد بلبلان و زوزهی گرگان تنها، بروم. من باید به سترگی باران، نفرت ببارم، ای خدای نفرت!»
[وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک؛ #عباس_نعلبندیان ؛ فصل هفتاد و هشت
تلویزین ملّی ایران -کارگاهِ نمایش-؛ پاییز ۱۳۵۴]
@MyDarkWorld
675 viewsSi, edited 20:05