من دلبستگی نداشتم. به هیچ چیز دلبستگی نداشتم. هیچ چیز هم نمی د | 👣وارثان فروید👣
من دلبستگی نداشتم. به هیچ چیز دلبستگی نداشتم. هیچ چیز هم نمی دانستم. حتی نمی دانستم چطور باید فرار کنم. بقیه دست کم حساب دستشان آمده بود که چطور زندگی کنند. آنها ظاهرا چیزی را فهمیده بودند که من نفهمیده بودم. شاید چیزی در من کم بود. احتمالش وجود داشت. اغلب احساس میکردم پستتر از دیگرانم، یا شهروند درجه دو ام. فقط دلم میخواست از همهشان فاصله بگیرم. اما جایی برای رفتن نداشتم. خودکشی ؟ همین هم دردسر و مصیبت خودش را داشت. احساس می کردم دلم میخواهد پنج سال تخت بخوابم ولی این جماعت نمیگذاشتند.