Get Mystery Box with random crypto!

به نامِ زن

لوگوی کانال تلگرام namzan — به نامِ زن ب
لوگوی کانال تلگرام namzan — به نامِ زن
آدرس کانال: @namzan
دسته بندی ها: حیوانات , اتومبیل
زبان: فارسی
مشترکین: 1.56K
توضیحات از کانال

نویسنده: مهدیس عصایی
بالماسکه ( چاپ شده)
ره مستان ( چاپ شده)
به نام زن (آنلاین)
گروه نقد و نظر به نامِ زن:
https://t.me/joinchat/DXObT0vBZyPRDh-fDrqFQA
لینک ناشناس:
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MjI1NjgwMjA3

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2022-08-11 19:44:19 سلام
امروز انگشت شست دست راستم شکست و تو گچ رفت .
تایپ مشکل شده منم که تصمیم میگیرم بنویسم ابر وباد ومه وخورشید نمیذاره
دیگه موندم سرِ این قصه چه قراره سرم بیاد
قشنگ به نام زن بازی جومانجی شده برام! میمون نشم حالا
653 viewsAsaei, 16:44
باز کردن / نظر دهید
2022-08-11 19:41:01 _میدونی چقدر دنبالت گشتم؟میدونی این چند روز اندازه چند سال بهم گذشت؟چرا باهام صحبت کردی نگفتی اینجایی؟
شهاب چشمش به دست های آویزانِ ماهور ماند!استیصالِ عیان در نگاه مادرِ همسرش کاری کرد که تک پله ی باقی مانده را بالا بیاید و دست روی شانه ی هلیا بگذارد.
_هلیاجان میشه مامانو راحت بذاری؟
ماهور لبخندی از سرِ عجز به روی شهاب پاشید.
هلیا بینی اش را بالا کشید و کمی از مادرش فاصله گرفت.
سودابه ماهور را که همچون مجسمه ای سنگی میانِ در ایستاده بود به نرمی کنار زد و با گشاده رویی هلیا و شهاب را به داخل دعوت کرد. هنوز چشمش به صاحبکارش نیفتاده بود.
ماهور در موقعیتی پیچیده قرار گرفته بود!
با ناله میان تعارفات آنها پرید.با دو دست سرش را گرفت و لب زد.
_فقط برید...تو روخدا!
کارن چند قدم به عقب رفت.کسی از چند پله پایین تر صدایش کرد.جایی که ماهور به آن دید نداشت.
ثانیه ای بعد جای خالی او در ایستگاه پله کمی نفسش را سبک کرد.اما همان لحظه کسی در سرش فریاد کشید.
^هلیا همه چیزو میدونه احمق!حتما میدونه تو...^
از در فاصله گرفت و چرخید.سودابه را رد کرد و میان هال ایستاد.
حالا از آن نگاهِ بی تفاوت و گاها سردِ مردِ خسته از جنگ و جنگ زدگی،عبدالرحمن خبری نبود.انگار او هم به لشگرِ آدم های نگرانِ دورِ ماهور اضافه شده بود.
به صدای پچ پچ پشت سرش اهمیتی نداد.مقابلِ عبدالرحمن ایستاده و گردن کج کرد.
_میشه برم از اتاق لباسامو بردارم؟
عبدالرحمن نگاهش کرد...به لباس های شبانه که چه خوب بر تنِ این زن نشسته بود!شبانه ای که در یکی از روزهای ملتهب در قلبِ پاییز سال های گذشته از او گرفته بودند...
648 viewsAsaei, 16:41
باز کردن / نظر دهید
2022-08-11 19:40:50 احساساتِ غلیظ مادرانه اش،با دیدن کسی که قدم در ایستگاه پله ی آخر درست در چند قدمی شهاب گذاشت!بی اراده سرکوب شد.با چشم هایی مات و از حدقه در رفته یک به یک آدم های پیش رویش را رصد کرد.
_مامان خوبی؟چرا نگفتی اینجایی؟نگفتی من چقدر نگرانت میشم؟مامان...
مثل همیشه عصبانی که می شد،پشتِ هم غر می زد و پا بر زمین می کوبید!
صدایی مملو از محبتی مادرانه ته دلش پیچید.
^لوس خودم^
مردی پیش چشمان دخترکش !صدایش کرد.
_ماهور...
نفسش سنگین شد.شانه هایش لرزی خفیف گرفت!و گلویی که بغض همچون مارِ پیتون احاطه اش کرده بود و داشت خفه اش می کرد...
باید برای خلاصی از آوارِ عریانی رازهایش در این شهر!ماهورِ قوی درونش را از خاکی که رویش گرفته بود ،می تکاند!
_مگه نگفتم برو تهران؟چرا موندی؟
سودابه پشتِ سر صدایش کرد.اما او چشمش به نگاه اشکی هلیا بود و سرِ زیر افتاده ی شهاب...
دستش از چهارچوب در رها شد و به خودش اشاره کرد.
_ببین منو...حالم خوبه خوشگلم...حالا برو.شهاب جان ببرش.‌..
و چقدر جان کند تا صدایش نلرزد و جوری وانمود کند که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است!نه سحری خودکشی کرده و نه او در این شهر هزار رنگ گم شده است و دخترکش برای یافتنش همه چیز را به حتم زیر ورو کرده است!
هلیا از رو نرفت و بی آنکه اجازه بگیرد بی مقدمه بغلش کرد و هق هقِ گریه اش بلند شد.
600 viewsAsaei, 16:40
باز کردن / نظر دهید
2022-08-11 00:33:32 سلام
ببخشید که قطره چکونی دارم میذارم
دوتا پارت دیگه نوشتم.ولی به دلم ننشست.ان شالله در روز پیش رو دوباره ادامه رو می نویسم.
ببخشید
608 viewsAsaei, 21:33
باز کردن / نظر دهید
2022-08-11 00:32:05 #پست_دویست_یک
#به_نام_زن

ماهور چند قدم به عقب رفت،اما همچنان پرده ی توری میان مشتش بود.
سودابه تلاش کرد عبدالرحمن را که در چهارچوب در اتاق برای حضور ماهور غر می زد!آرام کند.
پی در پی زنگ خانه به صدا در می آمد.
_ماه درو باز کن...
ماهور هیچ برنامه ای برای رویایی با هلیا نداشت...هلیایی که حالا بی شک از همه چیز آگاه شده بود.
از ترس به سکسکه افتاد...انگار داشت به سوی مسلخ برده می شد!چند قدم با سقوط در چشمان دخترش فاصله نداشت و این تهِ تمام ترس های جهانش بود...
به پشتِ در رسید و با شانه هایی خم پیشانی به در تکیه داد.
کاش دستشان را از روی زنگ بر می داشتند.
هنوز پیشانی اش روی در ساییده می شد که دستش بر روی دستگیره ی در نشست و آن را پایین داد.
در باز شد.
دیگر سنگری برای پنهان ماندن نبود!حالا آخرین پناه هم او را به سوی هلیا، تنها داشته اش در زندگی هل داده بود.
کسی با مویه ای ضعیف در دل داشت برای چسباندن سر دخترکی با چشمِ گریان! بر سینه ی دردناکش تشویقش می کرد.اما او همچنان ایستاده بود با عرقی که سردی اش تیره ی پشتش را می لرزاند.
_مامان تو که منو کشتی!
595 viewsAsaei, edited  21:32
باز کردن / نظر دهید
2022-08-10 19:11:46 دارم می نویسم
589 viewsAsaei, 16:11
باز کردن / نظر دهید
2022-08-10 19:11:38 سودابه مصرانه میان حرف ماهور پرید و گفت:
_بلندپروازی های اون دختر ربطی به تو نداره...به هیچکس...حتی به بدبختی این روزای جامعه!هزاران دختر تو موقعیت بدتر از سحر دارن شرافتمندانه زندگی میکنن ماه...
ماهور خودش را پیش کشید و در فاصله ای نزدیک با سودابه با غیظی که مهاری برایش نداشت!غرید.
_اینو نگو...سحر از بدبختی و نداری خودشو کشت...اینقدر عقده ی زندگی خوب داشت که...
بغض در گلویش شکست و چیزی در سینه اش همچون بمبی ترکید.سینه اش را چنگ زد و لحظه ای مکث کرد.
دیگر حتی توانی برای حرف زدن و دفاع از سحر نداشت.
دمی عمیق از هوای اطرافش گرفت و سکوت کرد.نمی دانست تا کی قرار است در این سکون و بی خبری از اطرافش دست وپا بزند!
کسی با بی ملاحظگی دستش را روی زنگ فشرده و رها نمی کرد.
فریادِ عبدالرحمن ماهور را تکان داد.ترسیده از جایش بلند شده و پرده را کنار زد.
مشتش را روی سینه با عجز فشار داد و با نفسی که سخت بالا می آمد،زیر لب زمزمه کرد.
_هلیا
589 viewsAsaei, 16:11
باز کردن / نظر دهید
2022-08-10 19:11:26 #پست_دویست
#به_نام_زن


ماهور...ماهور...ماهور...
در سرش هزاران نفر حرف می زدند...یک نفر با سرزنش نگاهش می کرد!شاید بی بی...یک نفر مملو از خشم کلمات را با بار سنگین نفرتش را به صورتش تف می کردد!شاید لیلا...
و یک نفر با ناباوری و بهت تنها نگاهش می کردد!شاید که نه...قطعا هلیا...
مشتش به آرامی باز و پرده ی توری رها شد.
چرخید و همان دست به عرق نشسته را بالا آورد و روی قلبش گذاشت.
چند روزی می شد احساس دردی ریز در قفسه ی سینه اش احساس می کرد!دردی جدید که داشت کم کم به حضورش عادت می کرد...
از همان روزی که کنارِ یکی اصلی ترین بزرگراه های این شهر غریب زده ایستاده بود و نمی دانست باید چه کند!به کدام پناه چنگ بزند و قلبِ بی قرارش را به قرار برساند...
و حالا زیرِ سایه ی چتر حمایتِ سودابه ی مهربان تکلیفی برای احوال ناکوکش نداشت!
چند روزِ دیگر باید می گذشت تا او می توانست سوگواری را برای رفتنِ سحر تمام کند!برای دختری که حالا با تمام خنده ها و شیطنت هایش زیرِ خاک رفته بود.
_ماه جان...
همان جا پای پنجره نشست.درست همانند شب های قبل!می نشست و فکر می کرد...به روزهای قبل!به هفته های قبل تر...و به ماه ها قبل!
به روزی که به این شهر آمد!به تمام آرزوهای هلیایش که فقط برای تحقق آنها برنامه داشت و دیگر هیچ...
نه دلش برای مدیرِ نگار شرق در برنامه اش بود و نه دل کندن از او و از تمام زنانگی که همچون نسیمی بهاری قلبش را نوازش کرده بود...
سودابه مقابلش زانو زد و لیوان آبی به سویش دراز کرد.
آب نمی خواست...گلویش ساعت ها برای قطره ای آب زجه می زد و ماهور تنها شکنجه ای که می توانست در حقش خودش کند،همین بود!تشنگی و عطشی تمام نشدنی...
_خودتو آزار نده دختر...
تند تند پلک زد و ناخن هایش را در کف دستانش فرو کرد.
_لیلا داد میزد که بچش از تشنگی مرده!میدونی خودکشی با قرص برنج چقدر مرگ وحشتناکیه؟تا لحظه آخر عطش دیوونت میکنه!
دستانش را بالا آورد و دور گردنش انداخت.
_دارم خفه میشم!کاش...کاش یک کاری برای اون دختر می کردم...اون مثل دخترم بود...
سودابه برای اولین بار بعد از شب هایی که پذیرای مهمان عزیزش بود،عصبانی دست های ماهور را گرفت و زیر لب غرید.
_تموم کن این زجر خودخواسته رو زن...اون...اون دختر رو من هم میشناختم.لیلا همیشه از دستش عاصی بود‌.چرا خودتومقصر میدانی؟چند شبه خودتو پنهون کردی که چه!
ماهور همچون کودکی ترسیده از عتابِ بزرگ ترش خیره در نگاهِ سودابه لب زد.
_تقصیر از من بود سودابه.من...من کوتاهی کردم!من جدی نگرفتم...من...
584 viewsAsaei, 16:11
باز کردن / نظر دهید
2022-08-10 12:22:44 روحت شاد،درختِ کهن و سایه شعر فارسی هوشنگ خان ابتهاج


آه از آن رفتگان بی برگشت...

چقدر خوب بودید شما...
589 viewsAsaei, edited  09:22
باز کردن / نظر دهید
2022-07-31 23:57:48
1.2K viewsAsaei, 20:57
باز کردن / نظر دهید