2022-08-10 19:11:26
#پست_دویست
#به_نام_زن
ماهور...ماهور...ماهور...
در سرش هزاران نفر حرف می زدند...یک نفر با سرزنش نگاهش می کرد!شاید بی بی...یک نفر مملو از خشم کلمات را با بار سنگین نفرتش را به صورتش تف می کردد!شاید لیلا...
و یک نفر با ناباوری و بهت تنها نگاهش می کردد!شاید که نه...قطعا هلیا...
مشتش به آرامی باز و پرده ی توری رها شد.
چرخید و همان دست به عرق نشسته را بالا آورد و روی قلبش گذاشت.
چند روزی می شد احساس دردی ریز در قفسه ی سینه اش احساس می کرد!دردی جدید که داشت کم کم به حضورش عادت می کرد...
از همان روزی که کنارِ یکی اصلی ترین بزرگراه های این شهر غریب زده ایستاده بود و نمی دانست باید چه کند!به کدام پناه چنگ بزند و قلبِ بی قرارش را به قرار برساند...
و حالا زیرِ سایه ی چتر حمایتِ سودابه ی مهربان تکلیفی برای احوال ناکوکش نداشت!
چند روزِ دیگر باید می گذشت تا او می توانست سوگواری را برای رفتنِ سحر تمام کند!برای دختری که حالا با تمام خنده ها و شیطنت هایش زیرِ خاک رفته بود.
_ماه جان...
همان جا پای پنجره نشست.درست همانند شب های قبل!می نشست و فکر می کرد...به روزهای قبل!به هفته های قبل تر...و به ماه ها قبل!
به روزی که به این شهر آمد!به تمام آرزوهای هلیایش که فقط برای تحقق آنها برنامه داشت و دیگر هیچ...
نه دلش برای مدیرِ نگار شرق در برنامه اش بود و نه دل کندن از او و از تمام زنانگی که همچون نسیمی بهاری قلبش را نوازش کرده بود...
سودابه مقابلش زانو زد و لیوان آبی به سویش دراز کرد.
آب نمی خواست...گلویش ساعت ها برای قطره ای آب زجه می زد و ماهور تنها شکنجه ای که می توانست در حقش خودش کند،همین بود!تشنگی و عطشی تمام نشدنی...
_خودتو آزار نده دختر...
تند تند پلک زد و ناخن هایش را در کف دستانش فرو کرد.
_لیلا داد میزد که بچش از تشنگی مرده!میدونی خودکشی با قرص برنج چقدر مرگ وحشتناکیه؟تا لحظه آخر عطش دیوونت میکنه!
دستانش را بالا آورد و دور گردنش انداخت.
_دارم خفه میشم!کاش...کاش یک کاری برای اون دختر می کردم...اون مثل دخترم بود...
سودابه برای اولین بار بعد از شب هایی که پذیرای مهمان عزیزش بود،عصبانی دست های ماهور را گرفت و زیر لب غرید.
_تموم کن این زجر خودخواسته رو زن...اون...اون دختر رو من هم میشناختم.لیلا همیشه از دستش عاصی بود.چرا خودتومقصر میدانی؟چند شبه خودتو پنهون کردی که چه!
ماهور همچون کودکی ترسیده از عتابِ بزرگ ترش خیره در نگاهِ سودابه لب زد.
_تقصیر از من بود سودابه.من...من کوتاهی کردم!من جدی نگرفتم...من...
584 viewsAsaei, 16:11