2022-06-09 01:14:47
یادداشتنویسی مال وقتهای غمِ من است.
پس میشود اینطور جمعبندی کرد که لابد غمهای کمتری داشتهام این چند وقت.
یا اینطور نوشت که شاید راههای دیگری برای کنار آمدن با غم یافتهام. راههای واقعیتری در متن زندگی. مثلا خندیدن و گریستن با آدمها. مثلا وقت گذاشتن برای فهمیدن.
مثلا نوشتنِ چیزهای جدیتری که بتوانند بمانند، چیزهایی بیشتر از این کلماتِ آمدنی و رفتنی روی گردهی یک کانال فکستنی.
مثلا باید بگویم این مدت چقدر سفر رفتهام، چقدر داستانهای جدی نوشتهام و چقدر قرارداد تازه بستهام و چقدر کار در دست انتشار دارم، و این یعنی من شیوه اصیلتری برای مدیریت غمهایم پیدا کردهام.
قبلا همهاش را میریختم به جنون آنیِ شعر. یا شلختگیِ یادداشتهای پراکنده. حاصلش این بود که من از آن غم پُرتر میشدم. یا اگر غم را خالی میکردم، از درون هم تهی میشدم. شعر و یادداشت نوشتن مرا غمآغشته و میانتهی میکرد. سیاهچاله میشدم.
حالا ولی در غرقینگی میان ادبیات کودک، ستارهای دنبالهدارم. که اگر به مرگ هم آلوده باشم، در حرکت و فروغم.
ادبیات کودک مرا به متن زندگی برمیگرداند. در متن زندگی نگه میدارد. یادم میآورد نفس بکشم. یادم میآورد همهی غمها کوچک و عبوریاند، مثل خانههای شنی و خمیربازی. یادم میآورد آنقدر پرندهی خیال در این وادی پر و بالش گسترده است که هر طرف بال بزنی به انتها نمیرسی.
اگر بخواهم خیلی خلاصه بنویسم چیزهایی که این مدت در بهدست آوردنشان پیشرفت کردهام: امنیت، زندگی، تجربه، عشقآرامی، معنایابی و خودبسندگی بوده.
چیزهایی که در آنها پسرفت کردهام: دوستنگهداری، تابآوری در مهمانی، تلفن جواب دادن، میل به حضور طولانی در جمعیت.
و البته که پذیرفتن این پسرفتها هم خودش نوعی پیشرفت است. چون من بهشکل غریبانهای به شهادتِ تستهای فریبندهی خودشناسی(!) خیال میکردم خیلی مردمی و برونگرا هستم. حالا نشستهام کاوش کردهام در کودکی و نوجوانی و دیدهام من چقدر تنهاییهای طولانی داشتهام و چقدر حالم با تنهاییها بهتر بوده و چقدر خودفریبی داشتهام که اگر جمعگرا باشم محبوبترم، آنقدر که خیال کردهام عاشق جمعیتم. در حالی که من همانقدر که در جمع، شلوغ و بیقرار و پرتکاپو هستم و روی صندلیام بند نمیشوم، برای بازجمعکردنِ انرژی، به خلوتهای طولانی نیازمندم. پذیرفتنِ اینکه عزیزانم بگویند "چرا همهاش دوست داری بروی توی اتاق" و نرنجیدن از این کلمات و احساس ضعف نکردن، گمشدهی همهی سالهای رنجارنج من بود در سرسپردگی به جمعیت. که من همیشه در مرکزِ شلوغیها احساس شعف میکردم اما بعد از یک ساعت از خودم میپرسیدم چرا اینقدر غمگینی نرگس؟ و حالا میفهمم آن غم، غمِ دور شدن از خویش بود، غمِ نپذیرفتنِ آنی که در من میزیست و مجالِ بروز نداشت.
در مجموع باید بنویسم بیشتر با خودم بودهام این مدت. آنوقتها که خیال میکردم با خودمام، با خودم نبودم. غرقِ موسیقی و نوشتن میشدم و وقت نمیگذاشتم با خودم تنها شوم و بفهمم چه لجنهایی زدهام به زیستن.
حالا اگر مینویسم دیگر برای فرار از خویشتن نیست. برای رهایی به خویشتن است. برای کاستن از غم و تبدیل آن به دردی دیگر نیست، برای افزودن به جهان است.
دیگر در تکاپوی رسیدن به جایی نیستم. دیگر عناوین برایم اعتبار خاصی ندارند. حتی پیروی از الگوهای ستایششدهی شغلی و توسعه فردی و فلان و بهمان هم برام بیمعنی شده. در کشفِ مسیرِ خویشتنام. مسیر را میستایم. مفاهیم برایم رنگ باختهاند. موفقیت، چوبکهنهای شده که توی شومینه میاندازیم و میسوزد. کمی گرم میشویم و باز یخ میزنیم اگر استخوانمان از درون گرم نشده باشد. نه که دنبال رشد اجتماعی و اعتبار نباشم؛ دروغ است اگر نباشم. اما برام مرکزیت ندارند. لذت تجربهاش برام اصیلتر است تا آنچه پس از آن میآید.
هر جا ببینم دارم کاری/حرفی میپراکنم که نیت پراکندنش به جای اشتیاق درونی، نوعی تایید گرفتن از دیگران است، همانجا افسارِ خودم را میکشم.
تازه فهمیدهام همه مسیرها بیانتها هستند و وعدههایی مثل تخصص و تمرکز و بچسب به کارت و همسر خوبی باش و مادر خوبی باش و آدم خوبی باش و همه این صداهای درونی و بیرونی، نقاطِ رسیدن نیستند، مسیرهای طی شدناند و جادههای تماشایی.
دارم از تماشا لذت میبرم دوستان. تماشاییست جهان. بینهایت تماشایی. کاش میشد این پنجره را باز کنم که همه ببینید. اما چه حیف -یا شاید چه خوب- که هر کسی پنجرهی خودش را دارد...
نرگس (خالی. بیفامیلی، بی پس و پیش.)
۱۹ خرداد ۱۴۰۱
ساعت ۲:۴۰
@Naranjname2
309 viewsNarges Mim, 22:14