Get Mystery Box with random crypto!

روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را بفروشد و آن را به بازار بر | nature & FUN

روزی ملانصرالدین تصمیم گرفت گاوش را بفروشد و آن را به بازار برد . یک نفر وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده ٬ نقشه ای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد . نقشه ‏اش را با دوستانش در میان گذاشت و طبق نقشه یکی یکی به طرف ملا رفتند .‏
اوّلی گفت: عمو جان این بز را چند می فروشی؟ ملانصرالدین گفت: این حیوان گاو است و بز نیست. مرد گفت: به ‏حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می آورند تا به اسم گاو بفروشند... و رفت.‏
دوّمی آمد و گفت : ملاّ جان بزت را چند می فروشی ملّا از کوره در رفت و گفت : مگر کوری و نمی بینی که این گاو است نه ‏بز؟ ، مرد گفت: (چرا عصبانی می شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش)‏
بعد سومّی آمد : «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است» ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟ مگر می ‏خواهی گاو بفروشی؟ این بز دو سکه هم نمی ارزد
ملا باز عصبانی شد و گفت: پس چی که گاو می فروشم
خریدار گفت : دروغ به این بزرگی! مرا نادان فرض کرده‌ای؟‏
ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت : «نکند این حیوان واقعاً بز است ‏نه گاو»
چهارمی آمد و با لبخند آرامش گفت : ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم می دهد؟ مّلا که شک در دلش ‏بود با خود گفت «حتماً من اشتباه می کنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی ‏را تکرار می کند»
پس معامله انجام شد و ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود ، بز است به دو سکه فروخت و به خانه اش برگشت.

به چیزی که در خود می‌بینی ایمان داشته باش حتی اگر هیچ کس آن را نمی‌ببیند...
خیلی‌ها منافعشان در ندیدن توانایی‌های توست...

https://telegram.me/joinchat/CCdu-Dv8ksBpP-7fkVP4yA