Get Mystery Box with random crypto!

Never go away...

لوگوی کانال تلگرام never_go_away — Never go away... N
لوگوی کانال تلگرام never_go_away — Never go away...
آدرس کانال: @never_go_away
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 58
توضیحات از کانال

I wanna tell you everything I'm hiding, I can't lie no more...
می‌خوام هر چیزی رو که پنهان کردم بهت بگم ، نمیتونم بیشتر از این دروغ بگم.
.
.
.
بدون تو باید چیکار کنم؟
زیر مجموعه چنل: @destiel4ever
ناشناس:
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_JbxPmrq

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


آخرین پیام ها

2019-06-21 21:39:07
_Do you believe you could change me, the way I've changed you?
+I already did...

Join:
@casin_rime
1.4K viewsedited  18:39
باز کردن / نظر دهید
2019-06-21 21:35:37 Never go away... pinned «خب سلام امیدوارم حالتون خوب باشه متاسفانه به دلایلی مجبور شدم کانال #Spirit_Pact رو برخلاف میل باطنیم پاک کنم ، و تصمیم گرفتم فعلاً ذهنم رو یه سری تراوشات ترسناک و موهوم متمرکز کنم که حتی نمیدونم از چی تاثیر گرفتن و از کجا میان ، فقط می‌دونم که وقتی شروع…»
18:35
باز کردن / نظر دهید
2019-06-21 21:35:29 خب سلام

امیدوارم حالتون خوب باشه

متاسفانه به دلایلی مجبور شدم کانال #Spirit_Pact رو برخلاف میل باطنیم پاک کنم ، و تصمیم گرفتم فعلاً ذهنم رو یه سری تراوشات ترسناک و موهوم متمرکز کنم که حتی نمیدونم از چی تاثیر گرفتن و از کجا میان ، فقط می‌دونم که وقتی شروع به نوشتن کردم ، مثل زندانی در حسرت آزاد شدن ، یکدفعه بیرون ریختن و بعد خوندن اون چیزی که نوشتم، خودم ترسیدم ،از چیزایی که چطور تو ذهن من جا گرفتن، و این نفرت عمیق و میل به جنایت از کجا داره نشأت میگیره

حالا اون نوشته ها رو تو کانال دومم گذاشتم ، و میخوام داستانشون کنم. فقط خوندنشون رو به کسایی توصیه میکنم که دیوونه ی مسائل جنایین ، و گرنه خوندنش جز جنون و سردرد هیچ فایده ی دیگه ای برای سایر مخاطبین نداره، مخصوصا اگه دنبال رمنس ملایم بین این دو شخصیت هستن.


ممنون بابت زمانی که گذاشتین

با محبت و احترام

#writer
1.2K views18:35
باز کردن / نظر دهید
2019-06-15 13:23:26 #نویسنده


_ چند دقیقه بیشتر وقت صحبت کردن نداری ، زود جمع و جورش کن!

سری تکان داده و از پله ها بالا می‌رود. متن از قبل نوشته شده ی خود را در می آورد و شروع به خواندن میکند:

« الان که دارم اینو میخونم ، بهتر بگم....مینویسم... میتونم حالتای عصبیمو از لرزش دستام و هجوم اشکای پشت چشمام به خوبی ببینم. تاریخ و زمان دقیق برام خیلی مهم نیست... مهم اینه که... این داستان با همه ی کم و کاستی و خوبی و بدی هاش ، بالاخره تموم شد...

خودمم نمیتونم باور کنم که چپتر آخرو آپ کردم و این ،متن خداحافظی با داستان #Never_go_away ئه که دارم مینویسم. برام سخته قبول این واقعیت که باید بعد از نزدیک به یک سال... از یکی از بهترین چیزایی که نوشتم خداحافظی کنم.

با این داستان خندیدم، گریه کردم، حرص خوردم، خوشحال و ناراحت شدم و مهم تر از همه، شما عزیزامو پیدا کردم....
واقعا بدون شما ، بدون حمایتتون ، بدون نظرای دلگرم کنندتون نمیتونستم ادامه بدم. خیلی جاها کم آوردم ، خسته شدم ، ایده هام تموم شدن و هزار جور اتفاق افتاد....اما الان اینجام ، کنار شما ، و همه رو به شما مدیونم.

ممنون که وقتی خوشحال و وقتی ناراحت بودم کنارم موندین. ممنونم که بهم شجاعت و توان نوشتن دادین. ممنونم که منو تنها نذاشتین ، ممنونم که موندین و داستانمو خوندین و نظراتتونو بهم گفتین.


تک تک شما برای من ، درست مثل اعضای خانوادم عزیز هستین و از صمیم قلب دوستون داریم...


ممنونم بابت حضورتون ،و فقط حضورتون باعث خوشحالی و دلگرمی منه....

هر جای این دنیا که باشید، درخشش ستاره های آسمون شما رو به یادم میارن و دعا و آرزوهای خوبم همیشه پشت سرتون خواهد بود...


هر موقع که دلتون برای تجربه ی جدید و جنایی دیگه ای تنگ شد ، میتونین به جمع کوچیک ما تو کانال دومم ، یعنی spirit_pact@ بپیوندین تا با هم یه ماجراجویی جدید رو تجربه کنیم.


این سفر دلپذیر تموم شد ، اما ماجرا همچنان باقیست....

با محبت و احترام





#writer
914 viewsedited  10:23
باز کردن / نظر دهید
2019-06-15 13:07:38 Ending

قسمت آخر




دانای کل




صدای فلاش دوربین ها و همهمه ی خبرنگارای تشنه ی اطلاعات سراسر سالن رو پر کرده بود. خبر حل شدن پرونده ی مخوف «قتل مری وینچستر» در سرتاسر ایالات متحده پیچیده بود و خبرنگارا و کارآگاهای زیادی رو به سالن اصلی تجمعات نیویورک کشونده بود.


بعد از چند دقیقه عکس برداری و شلوغی همیشگی خبرنگارا، صدای اروین از بلندگوهای سالن بلند شد:« خانم ها و آقایان ، اروین یگار صحبت میکنه. امروز همگی ما اینجا جمع شدیم تا پرده از راز این قتل مخوف برداریم. پرونده ی قتل مری وینچستر حدود ده سال پیش باز شد و نخبه ها و متفکرا و کارآگاهای زیادی رو به نیویورک کشوند، اما نتایج تمام پژوهش های اونا منفی بود. حالا من ، همراه خانواده ی وینچستر اینجا هستم تا ماجرا رو روشن کنم. حل این پرونده نزدیک پنج یا شش سال طول کشید و ما از بهترین و عزیزترین نیروها و دوستانمون گذشتیم تا اونو حل کنیم. پرونده یک صحنه سازی بزرگ بود ، مری وینچستر ، که بعد از فرار از صحنه ی قتل، سالیان سال به فعالیت قاچاق و برده داری مشغول بود ، به لطف تمام فداکاری هایی که انجام شد ، تو محل اختفای خودش پیدا شد و البته... از قبل به دلایل نامعلوم متوجه حضور ما شده بود. وقتی مامورای ما اونجا رسیدن، مری خودکشی کرده و پایان این پرونده رو رقم زده بود.»

فریاد حیرت جمعیت به هوا بلند شد. خبرنگارا پرسیدند:«آقای یگار امکانش هست بیشتر برامون توضیح بدین یا ما رو در جریان پرونده قرار بدین؟»
اروین دست راستش رو بالا برد و ادامه داد:« برای دسترسی به توضیحات بیشتر ، به وبلاگ شخصی خودم مراجعه کنید. این پرونده بصورت مستند داستانی هر دوشنبه ساعت ده شب اونجا آپدیت میشه. اما الان به دلیل مراقبت های ویژه پزشکی که دارم نمیتونم بیشتر صحبت کنم. »
و رو به سم ، که پشت سرش وایساده بود و با محبت بهش نگاه میکرد گفت:« عزیزم ممکنه منو از اینجا بیرون ببری؟»
سم لبخندی زد. دسته های ویلچر اروین رو گرفت و اونو از لای هجوم کاراگاها و خبرنگارای حاضر در سالن خارج کرد.
پرونده ی مری برای همیشه بسته شده بود...





کستیل:


کنار دین تو ساحل نشستم و به خانواده ی کوچیک سم و اروین خیره شدم. بعد از ماجرای فرستادن اون شیطان به جهنم ، اروین بطرز معجزه آسایی زنده مونده بود. حتی زخم روی دهنش هم از بین رفته بود ، اما قدرت حرکت رو از دست داده بود. اروین به هیچ کدوم از سوالای ما در مورد اینکه چطور از اون جهنم جون سالم به در برد جواب نداد و فقط گفت:«معجزه ، حتی برای آدمایی مثل من هم رخ میده.»
دکترا گفتن ممکنه یکی دو سال بعد بتونه بازم حرکت کنه ، اما هیچ کس از این وضعیت ناراضی بنظر نمیرسه.

دعاهای عاجزانه ی اروین تو اون کلیسا مستجاب شدن. سم به زندگی برگشت و البته، حافظش هنوز سرجاش بود. اروین پیشنهاد داد روند داستان مری رو عوض کنیم، چون مطمئنا کسی نمیتونست وقوع اینهمه اتفاقات وحشتناک و پیچیده رو باور کنه.
حالا اونا رو به روی ما بودن. سم در حالیکه اروین رو بغل کرده بود ، در طول ساحل دنبال آنا و بچه هاش گذاشته بود. خنده های از ته دل اون و اروین نشون میداد بالاخره تونستن رنگ خوشبختی رو تو زندگیشون ببینن.

اما من و دین...

بعد از تمام این ماجراها ، دین دوباره سر کارش برگشت و شخصا مسئولیت درمان منو به عهده گرفت. اوضاع کافه ی کوچیکم داره روز به روز بهتر میشه و تونستم با خیلی از ادما ارتباط بگیرم. هرچند که دین همچنان نگرانمه، اما من مطمئنم اتفاقی برام نمیفته. حداقل نه الان...

سرمو گذاشتم رو شونه ی دین ، که داشت با سر و صدا سوداشو هورت میکشید و گفتم:« هی! مجبور نیستی اینهمه صدای اضافه تولید کنی!»
خندید. به بچه ها اشاره کرد و گفت:« اون دو تا فسقلو ببین! سم نمیتونه بهشون برسه! خدا میدونه وقتی بزرگ بشن چی از آب در میان!»
و با یه ابروی بالا رفته ازم پرسید:« ببینم کی قراره ما هم بچه قبول کنیم؟»
خندیدم:« بذار وضع روحیم یه کم به تعادل برسه ، باشه. به اونم فکر میکنم!»
دستشو گرفتم و ادامه دادم:« اما فعلا میخوام از همین خوشبختی کوچیکمون لذت ببرم.»
دین سرشو گذاشت رو سرم و گفت:« آره ، موافقم.»
آروم گفتم :« دین ، قول میدی همیشه... همیشه همینجور کنارم بمونی؟»
پیشونیمو بوسید و جواب داد:« البته... من هیچ وقت ترکت نمیکنم.»
و بعد گفت:« هی! پاشو بریم یه تنی به آب بزنیم! نیومدیم ساحل که فقط بشینیم!»
با هم بلند شدیم و دین همونطور که میرفت سمت بچه ها ، با صدای بلندی گفت:« ببینم حالا زورتون به داداش من رسیده فسقلیا؟»
خندیدم و به جمعشون ملحق شدم. میدونستم که دین هیچ وقت ترکم نمیکنه . این شادی ، حق همه ی ما بعد از اینهمه سال بود...


And I knew that he will Never Go Away.....





End____




#Never_go_away
708 views10:07
باز کردن / نظر دهید
2019-06-15 11:57:08 #4 دید داستان: دین لوله تفنگ رو روی پیشونی کستیل فشار دادم. نوک تیز چاقوش زیر گلومو خراش داده بود و داشت جلوتر میرفت. پوزخند زدم و گفتم:« تموم شد حرومزاده! دیگه بازی تموم شد!» متقابلاً بهم پوزخند زد. چاقوشو محکم تر فشار داد:« من هیچ وقت نمیبازم دین...میکشمت…
533 views08:57
باز کردن / نظر دهید
2019-06-15 04:44:16 #112


دین



همراه کستیل وارد خونه شدم. خونه...خونه ای که الان تبدیل به غمکده شده بود. آخرین بار چهار نفر بودیم و الان دو نفر...فقط من و کس...
لباساش رو عوض نکرد. کنار من رو کاناپه نشست و گفت:« دین...بشین و فقط گوش بده. و هیچی هم نگو. فقط گوش کن.»

کنارش نشستم. صداش خیلی شکسته و گرفته بود، و به راحتی اینو حس میکردم.
نفسشو بیرون داد و شروع کرد:« سالها قبل ، درست همون شبی که مادرم کشته شد، اون شیطان....که فکر میکردم اروینه...منو از پیش اون رودخونه ی لعنتی بلند کرد و جلو تیمارستان نزدیک اونجا انداخت.بهم گفت خیلی زود به دیدنم میاد، و از اونجا رفت.
پرستارا روز بعد جلو تیمارستان با تن و بدن خونی و اوضاع بد روحی پیدام کردن. دکترا بعد یه معاینه تشخیص دادن که حالم خرابه، اما بیمار نیستم. با این حال چند روز بعد سر و کله ی فریمن پیدا شد و سرپرستی منو به عهده گرفت. فهمیدم فریمن همون شیطانیه که موقع مرگ مادرم ملاقات کردم. اون بهم گفت قرار بود منم اون شب همراه مادرم بمیرم ، اما بانو... یعنی مری...خواسته که منم زنده بمونم و من به بانو مدیونم. ازم خواست به بانو وفادار بمونم و البته ، بهم گفت تا زمانی که بانو نخواد ، من حق مردن ندارم... باورم نشد...بیشتر از بیست بار خودکشی کردم و تمامشون ناموفق بودن دین.... تمامشون.»

نفس گرفت و ادامه داد:« شبا صحنه ی مرگ مادرمو تو خواب می‌دیدم... اون حرومزاده.... اون مدام تو خوابام میومد و باهام حرف میزد ، و تمام تلخیای زندگیمو نشونم میداد و بهم میگفت باید به بانو وفادار باشم...و گرنه...»

آهی کشیدم و پرسیدم:« و گرنه چی کس؟»

با درد خندید:« و گرنه به تو آسیب میزنن... هیچ وقت نگفتم دین...اما نمیخواستم بعد مادرم ، تو رو هم از دست بدم. تو تمام چیزی بودی که به خاطرش زندگی می‌کردم. همه ی دردایی رو که تو اون جهنم کشیدم رو تحمل کردم ، عذاب خودکشی و نمردن رو تحمل کردم ، کابوسای شبانه و وحشتناک رو تحمل کردم ، تا مجبور نباشم ببینم تو رو هم ازم میگیرن...»

رد اشک روی گونه ی چپش درخشید. آه دردناکی کشید و ادامه داد:« متأسف نیستم از اینکه بیشتر و بهترین سالهای عمرمو تو جهنم زندگی کردم و تو برزخ عذاب کشیدم... اما....خوشحالم که الان...الان تو کنارم هستی... متاسفم که بهت گفتم ازت متنفرم.... متاسفم که ساده ازت گذشتم.... متاسفم...بابت همه چیز متأسفم و نمیدونم چطور باید بگم چقدر دارم درد میکشم .»

دستشو فشار دادم و گفتم:« تمام ما درد کشیدیم...دردایی که بهمون قدرت و شجاعت مبارزه دادن....ما عزیزانمونو فدا کردیم تا به اینجا برسیم کستیل، اما...الان خوشحالم که تو اینجایی...خوشحالم که همه چیز بالاخره تموم شد.»

مستقیم تو چشمام خیره شد. لای گریه ها ، دیدم که چشماش داشت می‌خندید:« منم خوشحالم که تموم شد..که بالاخره تموم شد...»


سرشو کشیدم طرف خودم و لباشو نرم و آروم بوسیدم... حالا ما بودیم ، فقط ما... و این زیباترین پایان برای این داستان بود...









پ.ن: اشک نریزید! هنوز مونده یه پارت مونده!



#Never_go_away
488 viewsedited  01:44
باز کردن / نظر دهید
2019-06-13 12:24:57 #111


دانای کل



مری چند لحظه در سکوت و با حیرت به دین ، که با هفت تیر و سر و صورت خونی جلوش وایساده بود خیره شد. به حدی شوکه شده بود که نمیدونست چی باید بگه.

کستیل از پشت سر مری بلند شد و حیرت زده پرسید:« دین؟»

دین توجهی نکرد. بدون برداشتن چشماش از رو مری ، سمت مادرش رفت و آروم و شمرده گفت:« من کسی بودم که از عوامل دیپ درخواست کردم تو رو ببرن. البته پیدا کردن اون حرومیا کار راحتی نبود مامان ، اما باید میرفتی.... خودم دل کشتنت رو نداشتم ، واسه همین خواستم اونا نابودت کنن. فکر نمیکردم زنده برگردی....ولی .... ولی تو همون سال واسم مردی.»

مری با حالت عصبی خندید:« پسر کوچولوی احمق من! این چه حرفیه که میزنی؟ نمیخوای بعد اینهمه وقت مامانو بغل کنی؟»

دین پوزخند زد:« بغلت کنم؟ می‌دونی چقدر ازت متنفرم؟ شبی که پدر و اون زنیکه ی هرزه رو بخاطر مرگ برادر کوچیک و بیچارم کشتم فکر کردم دارم ازت محافظت میکنم... ولی بعداً فهمیدم....خیلی دیر فهمیدم که تو ، تو موجود پست حقیر واسه زنده موندن برادرمو کباب کردی و دادی دست اون هرزه... تا زنده بمونی....چقدر احمق بودم که از اول نفهمیدم... ازت متنفر نیستم که گند زدی به زندگیم، ازت متنفرم چون برادر کوچیکمو کشتی ...»

بغض دین شکست. لای گریه هاش گفت:« ازت متنفرم چون تنها عشق زندگیمو ازم گرفتی...ازت متنفرم چون برادر دیگم الان بخاطر تو .... بخاطر توی لعنتی مثل جسد افتاده گوشه ی بیمارستان و هر لحظه ممکنه بمیره و دو تا بچه ی کوچیکش یتیم شن....ازت متنفرم که بهترین دوستم اروین باید بخاطر توی لعنتی جونشو فدا میکرد....ازت متنفرم که مادرمی....ازت متنفرم ازت متنفرم ازت متنفرم!»

لرزش دستش رو به سختی کنترل کرد. پوزخند زد و گفت:« اما اروین قبل مرگ، اینجا رو از نگهبانات پاک کرده بود ، واسه همین تونستم بیام اینجا تا بکشمت. و الان بخاطر همه ی خون هایی که ریختی ، میکشمت، با دستای خودم ، تا تاوان همه ی گناهاتو پس بدی!»

مری جیغ زد:« کثافت! من هزاران بار از مرگ فرار کردم و نمیذارم یه آشغال لعنتی مثل تو منو....»

اما حرفش نصفه موند. دین با حیرت به خنجر بیرون زده از سینه ی مادرش خیره شد. مری سرفه ی خون آلودی کرد و روی زمین افتاد.

کستیل به تلخی گفت:« خانواده چه معنایی داره وقتی پسر بخواد مادرشو بکشه؟»

از رو بدن مری رد شد. تفنگ رو از دست دین گرفت و اونو رو زمین پرت کرد. لباشو رو لبای دین گذاشت و با ولع اونو بوسید. دین ، شوکه و حیرت زده دستاشو دور کستیل حلقه و اونو تو بوسه همراهی کرد.

بعد از یه بوسه ی طولانی ، کستیل لبخند زد:« بیا ، چیزای زیادی هست که باید بشنوی!»








#Never_go_away
423 views09:24
باز کردن / نظر دهید
2019-06-08 12:47:10 #110



د.د: دانای کل





مری مدام با اضطراب از یک سر اتاق به سر دیگه می‌رفت. با حالتای عصبی دست لای موهاش می‌کشید ، یا گوشه ی لبش رو میجوید. خیلی وقت بود خدمتکارش برای دیدن دین رفته بود و هنوز برنگشته بود.

کستیل خودش رو بی‌خیال نشون میداد، اما اونم خیلی آشفته و مضطرب بنظر می‌رسید. میدونست برنگشتن شیطان فقط یه نتیجه داشت:
شیطان رو به جهنم برگردونده بودن.
و این فقط از یه راه انجام می‌شد:
قربانی شدن یک انسان.
اما کی جون خودشو داده بود تا بلک رو به جهنم برگردونه؟


مری جیغ زد:« چطور ممکنه؟! اون با من قرارداد داشت!»

_« اما الان نداره.»

+«مگه میشه؟»

کستیل پوزخند زد:« تو فقط یه مقدار کم از آموزشایی رو که تو دیپ میدن شنیدی! اونا همونجور که به ما آموزش احضار میدن ، آموزش برگردوندن شیطان به جهنم و شکستن قراردادشم میدن!»

_« مگه غیر از تو کی اونجا بود که همه ی اینا رو بدونه؟»


کستیل پوزخند زد:« یادت رفته؟ من با اروین تو جهنم بزرگ شدم!»


رنگ چشمای مری برای یک لحظه سفید شد. موهاشو چنگ زد و با حرص گفت:« خودم اون حرومزاده ی لعنتیو میکشم! تیکه تیکش میکنم و سم رو مجبور میکنم اونو بخوره!»

_«تو که دیگه خدمتکارتو نداری...حالا میخوای چیکار کنی ؟»

مری از حرکت ایستاد. با لحن خشک و جدی ای جواب داد:« هنوز یه کار دارم که انجام بدم. میخوام کسی رو که باعث شد منو تو دیپ اسیر کنن، پیدا کنم و بکشمش!»


همون لحظه، در اتاق با شدت باز شد و دین ، در حالیکه تفنگش رو سمت پیشونی مری نشونه گرفته بود وارد اتاق شد:« اون یه نفر ، من هستم مامان!»








#Never_go_away
395 views09:47
باز کردن / نظر دهید
2019-06-06 10:42:49 #4



دید داستان: دین




لوله تفنگ رو روی پیشونی کستیل فشار دادم. نوک تیز چاقوش زیر گلومو خراش داده بود و داشت جلوتر میرفت.
پوزخند زدم و گفتم:« تموم شد حرومزاده! دیگه بازی تموم شد!»
متقابلاً بهم پوزخند زد. چاقوشو محکم تر فشار داد:« من هیچ وقت نمیبازم دین...میکشمت ، و بعد میمیرم.»
_« گمون نکنم بهت این اجازه رو بدم!»
+« اوه جدی؟ من احتیاجی به اجازه ی تو ندارم!»

یکدفعه با دست آزادش ماشه رو گرفت. خندید و گفت:« آرزوی کشتن من به دلت می مونه دین!»

حالا میتونستم گرمی خون رو زیر گلوم حس کنم. پرسیدم:« میخوای چیکار کنی؟»

پوزخند زد:« این کارو!»

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... چاقو از روی گردنم کنار رفت. لبای کستیل محکم و پر از شهوت رو لبام نشست


و ماشه رو کشیدم.








#Spirit_Pact
151 views07:42
باز کردن / نظر دهید