Get Mystery Box with random crypto!

داستان: روزی مرد نابینایی روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و | Nika.Roid




داستان:

روزی مرد نابینایی روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می‌شد:
من کور هستم لطفا کمک کنید...
روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون این‌که از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد...

عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته‌ی شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچ‌وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد:

امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم!...


@nikaroid