گاهی دلم میخواهد برای فرزندم حرفی ، خاطره ای، چیزی بگویم که احساس کند خوشبخت است. دنیا را زیبا ببیند. آدمها را دوست داشته باشد. بی پروا شاد باشد. بی پروا بخندد. بی پروا خودش باشد. بعد یادم میاید من فرزندِ جنگم. یا خودم با زندگی جنگیدهام یا زندگی با من . یادم میآید بوی خونِ اخبارِ ساعت هشت، از شیشه ی تلویزیون ردّ شده به اتاق مان رسیده است. یادم میآید از کودکانِ آوارهای که صدایِ گریهشان در هیچ روزنامهای چاپ نمیشود. یادم میآید آدم بزرگهایی مثلِ من، چه بیرحمانه، کودکی او را به توپ بسته اند . یادم میاید در این روزهای زخمیِ خونبار ، سکوتِ پر هراسِ من صداقتِ بیشتری دارد از وعدههای بی اعتبار . در روزگاری که دنیای کودکان زودتر از خانه هاشان خراب میشود ، تعبیرِ تازه ی خوشبختی ، تعبیرِ تازه ی آرامش، شاد بودن، خندیدن ، تعبیر تازه ی خانواده، چه خواهد بود ؟؟
نيكى فيروزكوهي در خانه ما عشق كجا ضيافت داشت @nikifiroozkoohi