دستهایمان میگریست چشمها در چشم خانه میتپید و قلب ... در ق | نیکی فیروزکوهی
دستهایمان میگریست چشمها در چشم خانه میتپید و قلب ... در قلب هامان، مردی خسته خفته بود که در رگهای پیراهنش زندگی از دکمهای به دکمه ی دیگر منجمد میشد
در این دخمههای بی نور و بی دریچه چگونه به صبح باید گفت "سلام" ؟ به لحظههای خوبِ خوشبختی به رهایی به چشمهایی که میخندند چگونه باید گفت "سلام" ؟