Get Mystery Box with random crypto!

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! دسترسی به قسمت اول h | نی نی پرارین

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول
https://t.me/niniperarin/12233
#مادر_شدن_عجیب_من 2013 (قسمت دوهزار و سیزده)
join @niniperarin
میرزا یه نفس راحتی کشید، سیگارش رو انداخت زمین و گیوه اش رو گذاشت روش و گفت: برو تو کل مریم. یه چای بریز بشینیم با هم بخوریم!
تو حیاط، رقیه وایساده بود معطل که ببینه چی میشه. تا منو دید که میرزا دستم رو گرفته و داره میاد، رگ حسادتش زد بیرون. کـونش رو کج کرد و رفت نشست سر ایوون خودشو مشغول بافتنیش کرد.
به میرزا گفتم: تو برو تو اتاق من یه اختلاطی با این رقیه بکنم، بعدش میام چای هم برات میریزم. خوبیت نداره اون حرفا رو شنفته، خیال میکنه چه خبر بوده. حالیش کنم که قصدت چی بوده، به اشتباه نیافته.
میرزا گفت: اصلا چای باشه واسه ی بعد. بهتره من برم سراغ سدطبیب، حساب کتابش رو بکنم که اگه یه روز دیگه لزومی به اومدنش بود، بهونه نیاره تو کار. به این رقیه هم بگو، بعدش یه سری بزنه به اکرم، ببینه یه کاری دست خودش نده تا من میام.
گفتم: هر طور خودت صلاح میدونی میرزا. آره بری بهتره. چای رو شب هم میشه خورد!
میرزا پاشنه ی گیوه اش رو ورکشید و رفت. رقیه که انگاری منتظر همین لحظه بود، جلدی بافتنیش رو گذاشت زمین و با چشم و اشاره یه چیزایی گفت. میدونستم حرفش چیه. حتم کردم داره میگه که "هان چی شد؟ چرا برگشتی؟ تو که خوب داشتی میتازوندی و آتیشت تند بود! تب تند عرق سرد داره." یا یه چیزایی مث همین حرفا.
رفتم نشستم لب ایوون و تکیه دادم به ستون چوبی کنار پله ی ایوون، اشاره کردم به رقیه و گفتم: بیا بشین تا برات بگم!
اومد نشست رو به روم و تکیه داد به اون یکی ستون.
گفتم: ببین رقیه، میرزا همونقدری که شوور اکرمیه، شوور من و تو هم هست. بلکه هم بیشتر. درسته که تو یه چیزایی عقلش پاره سنگ ور میداره، ولی مرد جا افتاده و فهمیده ایه! خوب و بد رو از هم تشخیص میده. من الان که باهاش حرف زدم ملتفت شدم تقصیر میرزا نیس خیلی چیزا، همه آتیشا از گور اون اکرمی توتولی گرفته پا میشه. فیس و افاده ی اونه که زیاده. زنیکه تو خلا هم که بیافته باز دستش پر کمرشه. میرزا هم خوب این چیزا حالیشه. یه حرفایی داشت میزد به اون ضعیفه که من شنفتم، ولی نگو نصفه نیمه به گوشم رسیده بود. میرزا همه اش رو که برام گفت، دیدم حق با اونه. قبلا هم بهت گفتم، باورت نشد، ولی میرزا هم که رفت بالاسرش باز ملتفت شده بود که این زنک چیزیش نیس. یعنی داره از کاه کوه میسازه، یه ذره چاییده، وانمود میکنه داره میمیره ایشالا. این توتولی گرفته هنوز حالیش نیس که دیگه هیچ قرمساقی پیدا نمیشه چفت این بخوابه، حتی همین میرزا. ضعیفه انگاری حالیش نیس که ریختش از دنیا برگشته، ولی نه اینکه چشم نداره ببینه، دست وردار نیس. آخه تا وقتی من و تو هستیم، مگه میرزا دلش ور میداره که بره پیش اون؟ همین حالاش هم که رفت عیادتش با اکراه رفت. به منم گفت میرم حساب سد طبیب رو صاف کنم و برگردم، به رقیه بگو یه سری به اکرمی بزنه که من دیگه مجبور نباشم باز پا توی اون اتاق بذارم. هرچی باشه اونم مَرده، خر که نیس، خیلی چیزا حالیش میشه و به چشمش میاد که گاس برای من و تو هم خیلی مهم نباشه!
رقیه بافتنیش رو دست گرفته بود و تند تند یکی زیر مینداخت، دوتا رو، میونش هم یه سری بالا میکرد و یه نگاه تو دهن من مینداخت و باز مشغول میشد.
گفتم: گوشت با منه؟
سرش رو تکون داد یعنی آره.
گفتم: حالا وخی یه سری به ضعیفه بزن تا میرزا نیومده که باز نخواد خودش بره تو اون اتاق. امشب هم قرار بود تو اتاق من بخوابه میرزا، ولی جای بچه ها رو میندازم تو اتاق خودم، اونو میفرستمش بیاد پیش تو.
رقیه دست از بافتنیش کشید، یه ذره خیره نگام کرد و بعد پا شد فرز رفت سراغ اکرمی.
شب، میرزا که اومد تو اتاق، دید جای بچه ها رو انداختم. نشست یه سیگار آتیش کرد، یه کم باهام اختلاط کرد و بعدش هم گفت من دیگه میرم بخوابم. بلند شد و از اتاق رفت بیرون. داشتم نگاش میکردم. وایساد وسط حیاط باز یه نخ سیگار روشن کرد. رقیه که دید میرزا تو حیاط وایساده، چراغ اتاقش رو کشید پایین. میرزا سیگارش رو تا ته کشید، بالاپوشش رو از رو شونه اش ورداشت آویزون کرد به میخی که تو تنه ی درخت بود و بعدش هم رفت تو اتاق اکرمی و در رو بست...
لینک داستان در سایت
http://niniperarin.com/?page_id=115
این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد...