Get Mystery Box with random crypto!

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! دسترسی به قسمت اول h | نی نی پرارین

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول
https://t.me/niniperarin/12233
#مادر_شدن_عجیب_من 2015 (قسمت دوهزار و پانزده)
join @niniperarin
بلند شدم از اتاق اومدم بیرون...
دوید دنبالم و پته ی دومنم رو گرفت و به زبون خودش گفت نری تو اتاق اینا! قهره میکنن تو این حال.
گفتم: چی خیال کردی رقیه؟ درسته میخوام حالشون رو بگیرم، ولی دیگه مزاجم که شیرخشتی نیس. حالا وایسا و تماشا کن! فقط صدات در نیاد.
رفتم چراغی که تو طاقچه بود رو ورداشتم آوردم کنار درخت تو باغچه که میرزا بالاپوشش رو آویزونش کرده بود. تا جایی که میتونستم دستم رو بردم بالا و نفت رو ریختم رو تنه ی درخت. از اون بالا شره کرد اومد تا پایین. بعدش هم دست کردم تو جیب بالاپوش میرزا و کبریت رو در آوردم. یه نگاهی به رقیه انداختم. چشماش گرد شده بود و داشت از حدقه میزد بیرون. دستش رو از ترس گرفته بود جلوی دهنش که یهو صداش در نیاد. کبریت رو کشیدم و شعله رو انداختم به جون درخت. خودم دویدم کنار رقیه وایسادم.
گفتم: تا آتیش بیاد بالا و الو بگیره یکم طول میکشه، نترس، درخت هنوز تره، تنه اش هم کلفته، به این مفتیا آتیش نمیگیره، همینقدری که میخوام میسوزه و خلاص.
تا داشتم این حرفا رو میزدم، آتیش زبونه کشید و رفت تا اونجایی که نفت ریخته بودم. حیاط روشن شد مث روز.
صدای میرزا رو از تو اتاق شنفتم که بلند گفت: یا ابوالفضل، آتیش...
همین که دیدم داره در اتاق رو واز میکنه دویدم طرف درخت و داد زدم: رقیه یه سطل آب بیار!
رقیه دوید طرف حوض. میرزا هم پرید از اتاق بیرون و همینطوری که تمبونش رو میکشید بالا گفت: چی شده کل مریم؟
رقیه سطل رو آورد و پاشید به درخت. هنوز آتیش فروکش نکرده بود، سطل رو گرفتم ازش، دویدم باز پرش کردم و آوردم، ریختم به درخت، مابقی آتیش هم خاموش شد. سطل رو انداختم رو زمین. رفتم جلو بالاپوش نیمسوخته ی میرزا رو از میخ کندم، پرت کردم طرفش. تو هوا گرفت.
گفتم: من و رقیه به موقع رسیدیم، وگرنه حالا خونه ی میرزا شده بود یه تپه خاکستر، خودمون هم جزغاله شده بودیم، اول هم پَر آتیش میگرفت به اتاق اکرمی که نزدیکتره.
میرزا که عرق کرده بود گفت: این آتیش از کجا افتاده به درخت به این کلفتی؟ خشک هم که نیس بگیم با یه جرقه الو میگیره.
اکرمی سر و کله اش پیدا شد و وایساد میون درگاه اتاقش. گفت: چی شده میرزا؟ مطبخ رو آتیش زدن؟
گفتم: لنگه کفش کهنه ی میرزا هم به حرف در اومد. انگاری خوب دوایی ریختی تو حلقش میرزا که ناخوش، سرپا شده؟ همه رو مار میزنه، ما رو خر چسونه. زنیکه تا حالا پاش رو تو مطبخ نگذاشته، اومده میگه مطبخ رو آتیش زدن!
بعدش هم رو کردم به میرزا و گفتم: میگی آتیش از کجا افتاده به درخت تر اونم نصف شبی؟ آتیشی که همینطوری بی خود و بی جهت بیافته تو خونه ی آدم، جرقه اش از گناه کبیره میاد! یه گنهکار تو این خونه هست که اینطور داره شرش دومن ما رو هم میگیره. خدا رو شکر که آتیش به درخت گرفته، نیافتاده تو خونه زندگیمون یا رو سقف بالاسر بچه هامون.
اشاره کردم به اکرمی و گفتم: خلاصه که میرزا، این امومزاده ای که درست کردی، حالا داره به کمر خودت میزنه. از من گفتن. این آتیش هم به نظر من افتاده به این بالاپوش بعدا سرایت کرده به درخت. خدا رحمت کرده که تو تن خودت آتیش نگرفته، وگرنه حالا تو جای درخت سوخته بودی!
لینک داستان در سایت
http://niniperarin.com/?page_id=115
این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد...