Get Mystery Box with random crypto!

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! دسترسی به قسمت اول h | نی نی پرارین

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول
https://t.me/niniperarin/12233
#مادرشدن_عجیب_من 2419 (قسمت دوهزار و چهارصد و نوزده)
join @niniperarin
عمو صابر که بزرگتر از بقیه بود، آقام رو نشونده بود کنار خودش و جای اینکه حرف بزنه، بیشتر داشت آقام رو نصیحت میکرد و میگفت: ببین صمد، این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیستا! درت رو وا کردن اینبار. حالیته؟ توی این سالها که تو چشمت شبانه روز به این قفل بوده این دفعه ی چندمه که این اتفاق افتاده؟
آقام نفس عمیقی کشید و گفت: اولین باره.
عمه صغرا گفت: خوب این یعنی چه؟ خودت میفهمی صمد؟
آقام هیچی نگفت و همونطور نشسته این پا اون پا کرد.
عمو صابر ادامه داد: این یعنی اینکه دیگه تو اندازه ی قدیم حواس جمع نیستی. چاره ای هم نیست. نه اینکه نخوای، نمیتونی دیگه. هرچی باشه چند تار مو سفید کردی، چین و چروکی اضافه کردی، یه فکرت، شده هزار فکر. همه ی اینها هست. تا ابدالآباد که نمیتونی. والا بلا این زن و بچه ات هم گناه دارن. همه اش بایست تا تو نیستی یا تنهان، تن و بدنشون بلرزه تو این خونه.
بقیه با سر حرفای صابر رو تأیید کردن. عمه صغرا گفت: والا همین دیروز که من اومدم اینجا، منیره تو خونه تنها بود، نخواستم همینطوری بیام تو خونه، در زدم، به همین شیرینی تو قندون قسم، کم مونده بود قالب تهی کنه. اگه جلدی خودمو نشون نداده بودم، خودش رو خیس کرده بود!
نمیدونم چرا قسم میخورد! اینطور که میگفت نبود. ترسیده بودم، ولی دیگه نه اینطور که خودمو خراب کنم!
عمو کوچیکه گفت: لااله الی الله. راست میگه داداش. کـون لق هرچی بوده تا حالا. به فکر زن و بچه ات باش.
صابر چشم غره رفت بهش که حرف نزنه.
آقام گفت: گفتنش واسه ی شماها راحته. واسه ی من نه. این همه خون دل نخوردم که حالا با یه چفت واکردن، پا پس بکشم. سرخدره ایها و سفید دره ایها که خودین جای خود. میدونین سیاه دره ایها چه فکری میکنن و چه حرفایی که پشتم نمیزنن اگه ملتفت بشن؟ اصلا اونا گوش خوابوندن واسه یه همچین روزی. نمیگم که گفته باشم، خبرش رو دارم که میگم. همین خیرعلیِ خیر ندیده، همین خبر آورد برام.
ننه ام یهو براق شد به آقام که: خیرعلی؟ تو که با اون میونتون شکر آب بود. سایه ی همو باتیر میزدین. حالا اون برات خبر آورده؟ کِی بوده که من بیخبرم؟ حالا دیگه من شدم نامحرم؟ چیز به این مهمی رو به من نگفتی؟
آقام توپید به ننه که: حالا تو هم میخوای این میون سر کچل منو حنا بذاری؟ همون روزی بود که اون اتفاقات افتاد. اینقدر به سرم بود که یاد خیرعلی و حرفاش نبودم.
عمو صابر گفت: حالا ولش کن زن داداش. این حرفا رو بذار واسه یه وقت دیگه. بزار ببینیم چی گفته اون مرتیکه.
آقام گفت: نشسته بودم تو آفتاب که دیدم سایه شد. چشم وا کردم، دیدم خیرعلی واستاده جلوم. یکه خوردم از دیدنش. بلند نشدم که خیال نکنه جلو پاش بلند شدم. محل سگ هم نذاشتم بهش. با دست اشاره کردم بره کنار سایه نکنه.
عمو کوچیکه گفت: رفت؟
آقام گفت: رفت کنار. اومد نشست بغلم و گفت...
لینک داستان در سایت
http://niniperarin.com/?page_id=115
این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد...