Get Mystery Box with random crypto!

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! دسترسی به قسمت اول h | نی نی پرارین

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول
https://t.me/niniperarin/12233
#مادرشدن_عجیب_من 2422 (قسمت دوهزار و چهارصد و بیست و دو)
join @niniperarin
عمه صغرا هم از جاش بلند شد. رو ترش کرد و گفت: ما که بزرگتر بودیم، جمع شدیم اینجا، خودمونو کوچیک کردیم که آقا داداش از خر شیطون بیاد پایین و خاتمه بده به این شّری که میخواد دومن خودش و ما و زن و بچه اش رو بگیره، ولی انگاری بایست پشت دستمونو داغ کنیم، که با هر حرفی میخواد ما رو داغ بزنه. پاشین بریم که موندنمون بیخوده.
عمو صابر گفت: بشین آبجی. نمیخواد بیشتر از این قضیه رو کش بدی. الان بریم، باز چند روز دیگه بایست جمع بشیم.
عمه هیچی نگفت و از خدا خواسته باز نشست سر جاش.
عمو صابر گفت: همه میدونن، سیاه دره ای جماعت یه روده ی راست تو شکمش نیست. ولی اینکه خیر علی اومده این حرفا رو زده، جای تأمل داره.
اگه تو قسم خوردی که باهاش حرف نزنی به خودت مربوطه. ما که قسم نخوردیم. خودم میرم باهاش حرف میزنم ببینم حرف حسابش چیه.
آقام رو کرد به عمو صابر و گفت: نه داداش. درسته که من قسم خوردم و این کارو نمیکنم، ولی هرچی باشه الان تو یکی از ریش سفیدها و بزرگون سرخدره ایهایی. رفتن و حرف زدنت با خیرعلی، نه فقط کوچیک کردن خودت و منه، کوچیک کردن همه ی سرخدره ایها هم هست. فردای روز، بقیه ی قوم ملتفت این قضیه بشن، چی میخوای جواب بدی؟
ننه ام گفت: درسته منم میخوام این قائله ختم بشه، ولی حرف صمد هم درسته. به هر قیمتی نبایست باشه.
عمو صابر، سری تکون داد و بعدش مستأصصل نشست سر جاش و سرش رو گرفت میون دو دستش.
عمو کوچیکه گفت: خوب من میرم! من که دیگه بزرگ قوم نیستم.
عمه صغرا گفت: خیرعلی به تو جواب پس نمیده، مگه اینکه بگی صمد تو رو فرستاده.
آقام باز رو ترش کرد و گفت: وقتی گفتم نمیرم سراغش، یعنی نه خودم میرم، نه پیغوم پسغوم میفرستم.
عمو صابر با تندی گفت: خوب اینکه نشد، ما میگیم الف، تو میگی شتر؟ هرچی میگیم یه نه تو کار میاری. یه باره بگو ما رو مسخره خودت کردی و نمیخوای کاری پیش بره تا ما بلند شیم بریم.
چند لحظه همه ساکت شدن. عمو صابر کبریت کشید و سیگارش رو آتیش کرد و بعد مث اژدها دود از دماغ و دهنش فوران کرد و شعله کبریت رو خاموش کرد. صدای جلز چوب کبریتی که انداخت تو استکان چای رو شنفتم.
یهو آقام سکوت رو شکست و گفت: یه راه هست، که نه من قسمم رو بشکونم، نه تو و بقیه سرخدره ایها کوچیک بشین.
همه ی سرها گشت طرف آقام. عمه صغرا گفت: چیه راهش؟ جلد بگو که دیگه کاسه صبرمون داره لبریز میشه.
آقام گفت: جا رو عوض کنیم. شبونه از زیر زمین من، اینها رو ببریم خونه ی یکی از شما. مثلا زیر زمین داداش صابر!
همه ساکت شدن و خیره شدن به صابر که نیم خیز شده بود...
لینک داستان در سایت
http://niniperarin.com/?page_id=115
این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد...