Get Mystery Box with random crypto!

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! دسترسی به قسمت اول h | نی نی پرارین

اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول
https://t.me/niniperarin/12233
#مادرشدن_عجیب_من 2440 (قسمت دوهزار و چهارصد و چهل)
join @niniperarin
چیزی نگذشت که عادل آبادیها افتادن تو مذیقه و همه چی اونجا نایاب شد. مشکل هم این بود که تو تموم عادل آباد، حتی یه نفنگ هم نبود که بشه رفت و با قشون سیاه جامگان درگیر شد!
شاباجی نگاه معنی داری به منیره انداخت و گفت: یعنی محاصرتون کردن؟ خورد و خوراک و مایحتاج دستتون نمیرسید؟
منیره گفت: یه همچین چیزی. نه اینکه اصلا نرسه، میرسید، اما مثل سابق نه. از اولش هم که اونا، سیاه جامگان رو میگم، اونقدری نبودن که زورشون به هر غافله ای برسه. یکی دوتا تفنگ، نمیدونم از کجا جور کرده بودن که باهاش، سر راه رو میگرفتن. ولی کم کم زیاد شد، هم تفنگشون، هم عده شون. اینی که میگم، چند سالی طول کشید. گاس، سه چهار سال.
حلیمه گفت: خوب شماها مگه علیل بودین؟ تفنگ جور میکردین، وامیستادین جلوشون.
منیره گفت: اینقدر سر عادل آبادیا به زمینهای مفتی که دستشون رسیده بود و باری که باغاتشون میداد گرم بود که براشون چندتا سیاه دره ای که حالا میخواستن از سر غیظ جلوی چندتا رو بگیرن مهم نبود. ولی همین کم کم ها، یهو زیاد شد. هم تفنگشون، هم تعدادشون. نمیدونم چطور اینقدر آدم جور کردن.
گفتم: پای مفت خوری که باشه، طالب زیاد هست. همدیگه رو پیدا میکنن و بالاخره جمعشون جمع میشه.
منیره گفت: همینطوره خواهر. خدا ازشون نگذره! طوری شد که دیگه سیاه جامگان اسم و رسمی در کردن و قشونی شدن واسه ی خودشون. ترس افتاد به جون عادل آبادیا. صابر و صدری، مردم رو جمع کردن و گفتن که اگه زود نجنبن ممکنه هرچی که از سیاه دره ایها بهشون رسیده، از دستشون بره. ولی اینبار دیگه کسی خیلی ککش هم نگزید. مال باد آورده بود دیگه براشون. بهونه آوردن که یه بار جلوی سیاه دره ایها در اومدیم بسه. هنوز هم که اتفاقی نیافتاده که بخوایم دل نگرون باشیم. اگه هم احیانا باز سر و کله شون پیدا شد، باز مثل قبل با چوب و چماق و آتیش جلوشون در میاییم!!
خیال میکردن پیش خودشون که، اگه سر و کله ی سیاه جامگان پیدا بشه و خیلی کار بالا بگیره، یه زمینی داشتن، پس میگیرن و خلاص.
خوشخیال بودن خواهر. حالیشون نبود چه مصیبتی سرشون میاد. تا اینکه بالاخره اون روز رسید. دم صبح، تاریک بود هوا، خواب بودیم که با صدای سم اسبها و عربده ی مردها و شلیک تفنگها از خواب پریدیم. تا بخوایم به خودمون بجنبیم و ببینیم چه خبره، شعله های آتیش بود و مشعلهای روشنی که از آسمون به سرمون میبارید...
لینک داستان در سایت
http://niniperarin.com/?page_id=115
این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد...