2023-03-27 21:54:31
قرار بود که من پزشک شوم یعنی این قرار را با
پدرم گذاشته بودم، قرار بود درسم را
خوب بخوانم که بعد در بهترین دانشگـــاه ایران
قبول شوم و پزشکی بخوانم این قرار مالوقتی
بود که اصلا نمیدانستم دانشگاه و
کنکور چیست! از برق چشمانِ پدرم وقتی که از
"پزشکی حرف میزد" فهمیده بودم که باید چیز
قشنگی باشد! اما اصلیترین تصمیمه
زندگیام را "در پانزده سالگی" گرفتم پدرم گفت
کهباید مهندس شوی مهندسینارشدِ محل کارش
او را قانع کرده بودند که پول در
مهندسی است! بعد با عجلــه، خودش را به خانه
رسانده بود گفته بود پسرم پزشکی سخت است
آخرش هم معلوم نیست تخصصی که
میگیری به درد پول درآوردن بخورد یا نه و اما
مهندسی خیلی بهتره! چهارسال درس میخوانی
میشوی مهندس، یک امضا میزنی
و تمام...! بعد ماشینهای خوشگل و یا مدل بالا
میخری خانههای آنچنانی و حتی میتوانی در
هر شهر یک خانه داشته باشی اینها را
میگفت و لذت میبرد احســـاس میکرد که یک
لیموزینِ مشکیِ صفر کیلومتر ایستادهاست جلو
خانهمان و دو بادیگارد مشکیپوشِ
خوشتیپ من را بدرقه خانه کردهاند آنزمان اما
من عاشقِدختری شدم که خانهشان روبرو خانه
ما بود. درست روبرو! هر شب یک ربع
مانده به دوازد و بدون اینکه قرار قبلی گذاشته
باشیم "میآمدیم جلو پنجره" و همدیگر را نگـاه
میکردیم هرشب برایش نامه مینوشتم
که دوستش دارم قرار است که: پزشک مشهوری
شوم برایش یک خانه زیبـا و النگو بخرم بعد که
تصمیم بابا عوض شد تمام نامهها را
پاره کردم و دوباره برایش، از مزایای همسر یک
شدن نوشتم، توضیح دادم که مهندسها خانهها
و النگوهای بهتری برای همسرشان
میخرند هیچوقت قسمتنشد نامهرا بهاو بدهم
چون تا میآمدم تصمیمی بگیرم قرارهایمان کلا
عوض میشد یک روز راننده اتوبوس
می شدم یک روز حسابدار یک روز فوقتخصص
قلب و یک روز مخترع سامانههای موشکی! فکر
میکردم قبل از اینکه کسی را دوست
بداری باید تکلیف "قرارها با پدرت" را مشخص
کنی بالاخره وقتیکه دوست دخترت، از تو النگو
خواست باید بتوانی بگویی چشم...!
یک روز هم دیدم که دست به دستِ پسری که از
من حداقل پنج سال بزرگتر بود قدم میزند رگ
غیرتِ شرقیام باد کرد و آمدم نامهها را
پاره کردم ریختم توی چاه توالت دیگر هیچوقت
پای پنجره نرفتم هیچوقت تلاش نکردم تا بدانم
اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته
است کـه چکاره شود و بعد از آن دیگر قراری با
پدرم نگذاشتم نه دکتر شدم نه مهندس، نه نابغه
ریاضیات و نه تکنسین ماهر الترونیک!
شاعر شدم و تمام زندگیام با کلمــه گذشت یک
روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم که:
یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار
بگذارم کـه "چکاره شود" به او یاد دهم که خوب
عاشق شود خوب عاشقی کند و بجای النگو و یا
خانه زیبا برای معشوقش قشنگ بخندد
جرات کند که روزی چند بار بهاو بگوید دوستت
دارم، "مهندسی" که: نداند چگونـــــه باید بگوید
دوستت دارم به درد لای جرز دیوار
میخورد و پزشکی که نداند درد دل بی صاحابِ
معشوقهاش را چگونـــــه باید دوا کند آمپولزن
هم نیست! بعد نامه را تا کردم و
گذاشتم توی صندوقچهای کـه نامههای زیادی را
از قبل در دلش جا داده بود!
#مهدی_صادقی
33.0K views18:54