Get Mystery Box with random crypto!

داستان شب راننده تاكسي گفت: هر روز از ساعت پنج و نيم صبح مي | 💯نوشهرچالوس💯

داستان شب

راننده تاكسي گفت: هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام ميشينم پشت فرمون تا يک ظهر، ساعت يک ناهار می‌خورم و تا سه و نيم ميخوابم، بعد دوباره ميشينم پشت فرمون تا نه و نيم شب.

نه و نيم تازه شام ميخورم، ده و نيم هم ميخوابم، گفتم: خيلي كار می‌كنيد، معلومه خرج بچه‌ها خيلی زياده.

راننده گفت: بچه ندارم، يعنی يكی دارم كه نيست. خارجه، گفتم: عيال نميگن اينقدر كار نكنيد.

راننده گفت: تنهام، پرسيدم: پس چرا اينقدر كار می‌كنيد؟

راننده گفت: «تنهايی حوصله‌ام سر ميره، بهترين كار همينه از اين ور به اون ور، از اون ور به اين ور، موقع موشكباران پشت فرمون بودم، موقع آزادی خرمشهر پشت فرمون بودم، تونل حكيم را كه زدن پشت فرمون بودم، پل صدر را كه می‌ساختن پشت فرمون بودم، پلاسكو كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، سانچی كه آتش گرفت پشت فرمون بودم، اين هواپيما كه سقوط كرد پشت فرمون بودم، پشت اين فرمون چه چيزها كه نديدم، پشت اين فرمون چقدر گريه كردم.

گفتم: منم بعضی شب‌ها يه گوشه تنها مي‌شينم گريه می‌كنم.

راننده نگاهم كرد و گفت: شب‌ها كه من هر شب گريه می‌كنم...

شب‌ها برای خودم گريه مي‌كنم، پرسيدم: تنهايی اذيت‌تون مي‌كنه؟

مرد گفت: زندگی همينه ديگه، گفتم: پس چرا گريه مي‌كنيد؟

راننده گفت: گريه مي‌كنم كه سبک بشم، فرداش بتونم بشينم پشت فرمون.

@noshahr_chalus