داستان شب راننده تاكسي گفت: هر روز از ساعت پنج و نيم صبح مي | 💯نوشهرچالوس💯
داستان شب
راننده تاكسي گفت: هر روز از ساعت پنج و نيم صبح ميام ميشينم پشت فرمون تا يک ظهر، ساعت يک ناهار میخورم و تا سه و نيم ميخوابم، بعد دوباره ميشينم پشت فرمون تا نه و نيم شب.
نه و نيم تازه شام ميخورم، ده و نيم هم ميخوابم، گفتم: خيلي كار میكنيد، معلومه خرج بچهها خيلی زياده.