Get Mystery Box with random crypto!

توی یه دنیای دیگه، یه پیرزن هفتاد و خورده‌ای ساله‌ام تو خانه‌ی | ☆ امیدگرافیک ☆

توی یه دنیای دیگه، یه پیرزن هفتاد و خورده‌ای ساله‌ام تو خانه‌ی سالمندان کهریزک. که منتظرم؛ ولی یادم نمیاد منتظر چی. شمسیِ اتاق بغلی که تازه موهاشو حنا گذاشته، می‌خنده و می‌گه: «انقدر منتظر موندی یادت رفته.» منم می‌خندم باهاش که مثل هفته‌ی پیش دوباره پاپیچم نشه. عادت کردم به این‌جوری خندیدن. یه وقتایی می‌گم خوبه که واسه شمسی مهمه که بخندم. یه وقتایی هم کلافه‌م می‌کنه. انگار دختر بیست ساله‌ست. مگه همیشه دنیا این‌جوری نبوده که آدم‌های هفتادساله بشینن پشت پنجره منتظر، و برف روی موهاشون اتاق رو جوری سرد کنه که بخاری از خودش خجالت بکشه؟ من یادم نمیاد ولی شمسی بافتنی می‌بافه. شال‌گردن سفید. می‌گه: «اونی که منتظرشی اگه بیاد حتما سردش می‌شه تو این هوا. تو که به فکر نیستی؛ فقط شاملو می‌خونی و حرف‌های گنده گنده می‌زنی. با حرف کی گرمش شده تا حالا؟» می‌خواستم بگم من، ولی یادم نمیومد. دیروز پرسید: «مهتاب حالا شاملو کی هست؟» می‌دونستم ولی یادم نمیومد. گفتم: «نمی‌دونم ولی قشنگ می‌نویسه.» خندید گفت: «منتظر شاملویی؟» خندیدم گفتم: «نه بابا؛ منتظر بهارم...»

#مهسا_جلال


☆ @OMIDGRAPHIC ☆