قدّیسهای مقصّر همه آدمها، بلااستثناء از همان کارخانه آدمسا | مدیریت رفتار سازمانی
قدّیسهای مقصّر
همه آدمها، بلااستثناء از همان کارخانه آدمسازی، یک نقص دارند و آن هم «ناقص بودن» است، اما کم کسی است که زیرِ بارِ ناقص بودنِ خودش برود....!
کم کسی است که حواسش باشد حتی خودِ زندگی هم بالذات ناقص است و از صبح تا شب میدود تا کامل شود. شب میدود پی روز، ابر میدود پی باران و آب از بلندیِ کوه میدود تا پستیِ سبزه دشت؛ درست مثل آدم که میدود پی حوّا. ولی فرق اینجاست که آدمها و حوّاها مثل شب و روز و ابر و باران و آب و سبزه نیستند. به غیر از بشرِ دو پا، همه عالم میدانند که چیزی کم دارند. و بالاترش این است که میدانند و به خاطرش هم خوشحالند.
دستشان آمده که کامل نبودن قشنگ است. فهمیدهاند که همه وصلها، به خاطر نقصهاست. و «کامل بودن» یعنی مرگ؛ یعنی رسیدن به تهِ خط. یعنی گندیدن. یعنی بنبست. ولی آدمها و حوّاها، همیشه دنبال نیمه گمشدهای میگردند که کامل باشد! یعنی دنبال یک موجود خلق نشده و شاید هم یک مُرده!
زور میزنند خودشان را کامل کنند و آسمان و ریسمان میبافند که یارِ کامل هم میخواهند و همین است که به چیزی به نام بهشت دلخوشاند.
کم کسی است که قبول کند خودش یک ناقصالخلقه است و بیچک و چانه پی یک ناقصالخلقه دیگری بگردد که کاملش کند؛ درست مثل قفل و کلید.
کم کسی است که بگوید چقدر عالی که ناقصم! حالا میتوانم زندگی کنم! حالا میتوانم شوق داشته باشم و میتوانم بدوم پی چیزی که کاملم کند.
کم کسی است که حواسش باشد، آن کاملکاملی که گفتهاند یعنی مرگ؛ یعنی لحظهای که دیگر پیش رفتن از آن محال است.
کسی چه میداند، شاید تقصیر از قصهها باشد که مدام برای آدمها دنیاهای رؤیایی تصویر میکنند؛ ولی بعید نیست که تقصیر قدیسها هم باشد. قدیسها حواسشان نیست که بهشتِ موعودشان خیلی بیجان و کسلکننده و بیمزه است. شاید باید کسی بیاید و همه این تعریفها را به هم بزند. مثلاً به یاد این بشر دو پا بیاورد که از کارخانه کجوکله بوده است و به ضرب و زور هم صاف و صوف نمیشود.
درِ گوشش هم بگوید «شاید تو در ناقصبودنت کاملی؛ مثل آب که در آببودنش کامل است، اما باید هر دوتاییتان بدوید که کاملتر شوید.» و هلَش بدهد سمت زندگی؛ یک زندگیِ کاملِ رو به تکامل.