تقریبا اواسط جاده نجف به کربلا همه بچههای گروه همدیگر را گم کرده بودیم. اما آنجا فرصتی برای اینکه دنبال کسی بگردی نیست و باید به مسیرت ادامه بدهی. با این حال به هر موکبی که میرسیدم یه سرکی به داخلش میکشیدم تا شاید همدیگر را پیدا کنیم. بالأخره کم کم بیشتر بچهها را پیدا کردم. اما هنوز داداشم پیدا نشده بود.. نزدیک کربلا رسیده بودیم. یک دفعه یکی از بچه های گروه را دیدم که وسط جاده ایستاده و نگاه میکند. تا من را دید به طرفمان دوید. آمد پیشم و کتفم را گرفت. گفتم: چی شده؟ ولم کن. با اشتیاق گفت: زودباش بیا. باید ببینی. من را برد توی یک موکب. یک دفعه داداشم را دیدم که دارد پاهای خسته و ورم کرده زائران ارباب را ماساژ میدهد. اشک توی چشمم حلقه زد. داداش کوچک من با آن همه رفاه! دست زدم رو کتفش گفتم: ما رو هم ماساژ میدی؟ گفت: پارتی بازی نداریم ته صف لطفا!