...بالای سرش، روی عسلی پای کاناپه، تکه مقوای جلدسازی تاخوردهای را تکیه داده بود به دیوار و رویش نوشته بود: «بیا رهتوشه برداریم قدم در راه بیبرگشت بگذاریم» بعد ورققرصهای خالیشده را مرتب و بافاصله، نه از آن سمت ترکیده، چیده بود ردیف هم؛ مثل کارگردانی که با صد جور صدای پسزمینهی محیط بخواهد مستندنماییاش را به رخ بکشد. آنقدر وسواس واقعیت داشت، آنقدر یک کار را کامل انجام میداد ایمان داشتم دو ورق دهتایی لورازپام را خورده که خواب به خواب برود، یک ورق فاموتیدین برای اینکه مبادا اسید معده برگردد و سوزش سر شکم جلوی سِیر مدهوشیاش را بگیرد، یک ورق مفنامیکاسيد که جلوی هر دردی را بگیرد و آخرسر یک ورق پروپانول که ضربان قلبش با همان کندیِ فعالیت مغزی افت کند. اولین بار بود میدیدم راحتی خودش اولویتش شده...
از مجموعه داستان «قنادی ادوارد»|برشی از داستان «پاسخ چشم»|آرش صادق بیگی