Get Mystery Box with random crypto!

چندوقت پیش جوانی به نام مسعود کرامت اقدام به مهاجرت به استرالی | پاساژ ضیائی(خوی)

چندوقت پیش جوانی به نام مسعود کرامت اقدام به مهاجرت به استرالیا می کند و دیگر هیچ خبری از او به خانواده و دوستانش نرسید.

پیگیری های خانواده اش به این نتیجه ختم شد که به احتمال زیاد در راه مهاجرت جانش را از دست داده است.

متن زیر بخشی از آخرین نوشته او، نامه ایست خطاب به پدرش که دوستش آن را منتشر کرده است:

بابای خوبم،
یادت هست می گفتی دوست داری مرد شدنم را ببینی؟
مرد شدم باباجان،
از مردی عبور کردم

پسرت امسال به سی سالگی رسید.

اینهفته خواهم رفت شاید برای همیشه، می خواهم حاصل سی سال از زندگیت را ببخشی که حرفهایت را زمین گذاشت.

نمی توانستم جواب حرفهایت را بدهم اما حرفهای خودم را برایت می نویسم تا بعد از رفتنم بخوانی.

باباجان تو در سی سالگی چندین سال تجربه داشتی و من در سی سالگی چندین سال امید و آرزو.

تو در سی سالگی خانه ای داشتی و پس اندازی روی خندان و چهره ای جوان و من یک کفش آهنی که با آن بدنبال کار گشتم و موهای تنک شده و تارهای سپیدی مابینش.

تو در سی سالگی یک مرد بودی،
یک پدر بودی،
یک همسر بودی
و در کوچه و خیابان با غرور قدم برمیداشتی و من هر روز ریش و سبیلهایم را میزنم تا کمتر مسخره شوم، در کوچه ها با سرعت حرکت می کنم تا سرزنش ها و حرف مفتها را کمتر بشنوم.

تو در سی سالگی درآغوشت مادرم را داشتی و برادر هشت ساله ام را و من یک دنیا حسرت و بالشت خیس از اشکهای شرم شبانه.

تو در سی سالگی هفت هشت کلاس سواد داشتی و هفت هشت کرور افتخار و من فوق لیسانسی دارم که بخاطرش تحقیر می شوم.

تو در سی سالگی کشوری داشتی که پیشرفتش مثال زدنی بود و من کشوری که سرعت جلو افتادن کشورها از آن مثال زدنیست.

تو در سی سالگی کشوری داشتی صلح طلب با یک جهان دوست و من کشوری دارم سلطه طلب با یک جهان دشمن و تهدید و ارعاب از شش جهت.

تو در سی سالگی نظم و نظام اقتصادی را تجربه می کردی و من اقتصاد مقاومتی را همراه با اختلاس و وابستگی.

تو در سی سالگی حق اعتراض داشتی و من حق بصیرت و صبر.

تو در سی سالگی حاکمی داشتی که ده ها سال بعدت را برنامه ریزی کرده بود و من حاکمی دارم که در مقابل ما فقط به گفتن شرمنده ام اکتفا کرد، وعده ظهور میدهد و نسل نگران و وحشت زده بعد از من را به زاد و ولد تشویق می کند.

تو در سی سالگی داعیه انقلاب داشتی و من دغدغه یک لقمه نان جدا از سفره خجالت بار پدر.

من میروم
نه برای کار،
نه برای موقعیت و رفاه،
میروم تا نگاه های غمگین مادرم، آرزوها و حرفهای فروخورده تو و پرسشهای ابلیس گونه مردم بیش از این زجرم ندهد.
ترجیح میدهم در غربت آواره شوم تا در یکی از ثروتمندترین کشورهای جهان مثل یک سگ ولگرد زندگی کنم.


مسؤلین محترم نظام مقدس اسلامی ایران بدانید جنایت فقط شلیک گلوله به سمت انسانها نیست....

اگه فرصت کردید سرتون رو چند دقیقه از اختلاس و فساد و چپاول سر سفره انقلاب بلند کنید و این نامه رو بخونید تا شاید یک ذره از غم خانواده های ایرانی رو درک کنید...

شاید به این نتیجه برسید که باید حداقل ته مانده های سفره انقلاب رو بجای خرج برای صدور انقلاب و جنگ افروزی و فرستادن برای فلسطین و لبنان، خرج نسل سوخته ایران می کردید روزی بیدار خواهید شد که...