Get Mystery Box with random crypto!

بشنوید این شرح هجران بشنوید! “در سوک سایه؛ شاعری در قامت بلند | شوكران؛ جام عدم

بشنوید این شرح هجران بشنوید!
“در سوک سایه؛ شاعری در قامت بلند انسان”

- پیمانهٔ عمر هر شاعر بزرگی که پر می‌شود، پیش از هر چیز و بیش از همه کس، این لغات و کلمات‌اند که یتیم و بی‌کس و آواره می‌شوند؛ تنها و تهی. غریب و غمناک.
هیچ‌کس به اندازهٔ کلمات، در سوک و در سرور، هم‌خانه و همدل و همدرد و همراز شاعر نبوده‌است.
کلمات، آیینه‌دار گاهی لبخند و چه بسیار اشکهای آرام و شبانهٔ سایه بوده‌اند!
هر یک امانتدار رازی سر به مهر!
- ‌پیشتر هم نوشته‌ام که سایه مطلقا شاعر مأیوسی نیست، امّا به گواه اشعارش، جانی آتشگون و شعله‌ور دارد. صرف نظر از سروده‌های روزگار جوانی‌اش(نخستین نغمه‌ها و سراب)، سایه، شاعر انسان است با هر چه داغ و دریغش. با هرچه ناکامی و‌نامرادی‌اش.
منادی دردمند آمال و آلام بی‌سرانجام نسلی سرگشته و سرشکسته:
این‌جا به خاک، خفته هزار آرزوی پاک
این‌جا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی‌گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان
آسمان شعر سایه اگر چند عموما از محنت و ماتم ابراندود است، امّا این ابرها چندان ستبر و سنگین و سیاه نیستند که خورشید امید و ایمان او به فیروزی، مجال طلوع و تابندگی نیابد.
سایه، غمخوار راستین ایران و مردم نجیبش بود، ملول از این شب دیرنده و دیجور، چشم‌انتظار صبح و دست به دامان خورشید:
ارغوان!
پنجهٔ خونین زمین!
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامندهٔ خورشید بپرس
کی بر این درّهٔ غم می‌گذرند؟
-سایه در فراز و فرود تحوّلات دروغین و پر از دسیسه و دستان ایران، مؤمنانه هم‌پای مردم بود و همراه شط جلیل ایشان شد. دل به اصلاح امور بسته بود و می‌پنداشت خورشید آرزویش برآمده‌است.
خطبه‌ها و خطابه‌های کوتاه و بلند، دل او را نیز -که گرگ باران دیده بود- ربود. ذهن و زبانش در کار شد و شبانه‌روز تصنیف و ترانه و سرود ‌نوشت و ‌سرود:
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد

دریغا!
تا چشم گشود، در زیر نگاه زندانبان و پشت میله‌های زندان، نشسته بود و تصنیف سپیده را از بلندگوی اوین می‌شنید:
ایران ای سرای امید!
بر بامت سپیده دمید.
بنگر کز این ره پر خون
خورشیدی خجسته رسید!

از زندان که آزاد شد، دوباره امّا پنداری با امیدی کم‌رنگتر به انتظار طلوع صبح صادقی دیگر نشست!
از پس این همه پست و بلند و عرق‌ریزی و تلاش و تکاپو، درمانده و مکدّر و ملول به نظر می‌رسید. نمی‌توانست خاموش و بی گلایه بنشیند. بر آتش حسرت و حرمان نشسته بود و دودش به سر برآمده بود:
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یا رب چقدر فاصلهٔ دست و زبان است

به کسی می‌مانست که آتش به بیشهٔ آمال و اندیشه‌هایش افتاده و سرخ و سبزش، بنفش و کبود شده است.
با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه‌های پریشان به من بگو
اندیشه‌های سوختهٔ ارغوان ببین
رمز خیال سوختگان، بی‌سخن بگو‌
آن سرخ و سبز سایه، بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو

- سایه ۹۴ سال زندگی را تحمّل کرد و تاب آورد.
عمری چشم به راه خورشید شادی و آزادی نشست.
در انتظار دمیدن نفس باد بهاری، از پای پنجره آن‌سوتر نرفت.
در کنج صبوری، جانش را فشرد و‌خون از دیدگانش فروچکید.
در آوار بی‌رحم این “سخت سیاه”ماند تا پیمانه‌اش پر شد.
.
اینک
ارغوانش دیگر تنها نیست.
ارغوانش
دیگر گریه نمی‌کند.
جان گلرنگ سایه را بر سر دست گرفته، و به تماشاگه پرواز برده‌است...


به قلم: دكتر حامد خاتمى پور

@petitanalysis