عجیبتر و مشکلتر از هر چیز
رابطهی انسانهایی است که
بیش از نگاه، شناختی از هم ندارند
انسانهایی که همه روز
بسا هر ساعت بر سر راه میآیند
چشمهاشان به نظاره بههم میرسد
ولی
در تنگنای اجبارِ عرف یا ویری احمقانه
بی رد و بدل کلام و سلامی، ظاهرِ بیگانه
و بیاعتنا را حفظ میکنند.
میان آنها بیقراری
و نوعی کنجکاوی ناآرام حاکم است
تب و تاب نیاز به ناخواه سرکوب شده
هردو به تبادل و شناخت،و همهی اینها همراه با احترام و احتیاطی هیجانآلود.
زیرا انسان
انسان را تا وقتی دوست دارد
و محترم میشمرد
که به قضاوتش قادر نیست
و شوق هم حاصل شناختی است
که ناقص باشد.
مرگ در ونیز
توماس مان
گل رز