Get Mystery Box with random crypto!

‍ ریشه ضرب المثل کو وِه کوه نِرِســه، امــا آدم وِه آدم ر | پلدختریها

ریشه ضرب المثل

کو وِه کوه نِرِســه،

امــا

آدم وِه آدم رِسِه...


سالهای سال پیش، در دامنه‌ی دو کوه بلند،  دو آبادی بــود. یکی بالای کــوه بود و نامش آبــادی باله ئی(آبادی بالایی) و دیگری پایین کــوه و نامش آبادی هاری  (آبادی پایینی). چشــمه ی آبی هم از دل کوه می جوشــید و از آبادی بالایی می گذشــت و می رسید به آبادی 
پایینی. این چشــمه هم زمین های هردو آبادی و هم مردم و گاو و گوسفندها را سیراب میکرد.

روزی از روزهــا، کدخدای آبــادی بالا، زد به سرش که کلکی ســوار کند و زمین های آبادی پایینــی را هم صاحب شــود.

رفت مردم آبادی بالایــی را جمع کرد و بهشــان گفت:« وقتی سرچشــمه ی آب توی آبادی ماســت و آب از آبــادی ما میگذره و میره پایین، چرا آب مفت و مجانــی بدیم به آبادی پایینی؟! از امروز نباید بذاریم یک قطره آب برسه به آبادی پایین!!» مردم هم جمع شــدند و جلوی آب یک پِلِه (سد ) درست کردند که قطره ای آب به پایین نرود.

بعد از چند روز ، مردم آبادی پایین به تنگ آمدند و همراه کدخدای شــان رفتند به آبادی بــالا. افتادند به التماس و رو انداختن که آب را برایشان باز کنند.

کدخدای آبادی بالا قبول نکرد . بادی انداخت به سینه و گفت:«از امروز، آبادی ما اربابه و آبادی شــما رعیت.»

بعد با دســتش به دو کوه اشاره کرد و ادامه داد:« همینطور که این دوتا کوه هیچوقت به هم نمیرسن.آب هم دیگه به آبادی شما نمی رسه. از امروز من ارباب شما هستم و شما رعیت من. اگه زمانی این دوتا کوه بهم رسیدن، آب هم میاد توی آبادی شما...
یا رعیت و زیردســت من بشید، یا از 
تشنگی بمیرید.»

این حرف برای مردم آبادی پایینی خیلی سخت بود.گفتند:« بمیریم هم رعیت تو نمی شیم.»
و برگشتند به آبادی خودشان.


چند روز گذشت. آب به آبادی پایینی نمی رسید و مــردم افتادند به تنگی و ســختی. کدخدای آبادی پایینی فکری به ذهنش رسید ، به مردم  گفت:«چاره مون فقط اینه که  بیل و کلنگ هامون رو برداریم‌ و چند تا چاه 
حفر کنیم و قنات درســت کنیم.»
مردم شروع کردند به حفر چاه و ســاختن قنات.شب و روز کار می کردند .


چندماه که گذشــت، قنات‌ها آماده شــد. آبادی پایینی بعد از چند ماه روزگار تنگی و ســختی و بی آبی دوباره سیراب شد.

زدن چاه و قنات باعث شد که چشمه‌ی آبادی بالایی خشک شود.

حــالا عرصه بر مردم آبادی بالا تنگ شــد!! 
کدخدای آبادی بالا خیلی عصبانی و ناراحت شد، اما چاره‌ای جز تسلیم شدن نداشت.
مردم آبادی را جمع کرد و با هم  رفتند به آبادی پایینی و افتادنــد به لالک ئو حاس (التماس) که: « شــما با این کارتون چشمه ی ما رو خشک کردید، گاو و گوسفند هامون دارن از تشنگی می میرن. کشت هامون همه خشک شده. اگه میشه آب چشمه یا سر یکی از قنات ها رو‌ برگردونید سمت آبادی ما ،!!!»

ً کدخدای آبادی پایینی زد زیر خنده و گفت:« اولش عرض کنم که آب هیچوقت از پایین به بالا نمیره. بعد هم یادت 
هست که خودت گفتی کوه به کوه نمیرسه؟ ! تو درست گفتی، کوه به کوه نمیرسه، اما آدم به آدم میرسه.»

کدخدای آبادی بالا دید حرف حساب جواب ندارد؛ سرش را از شرمندگی پایین انداخت و هیچ نگفت.

مرداد ۱۳۹۳

هوشنگ جودکی‌

#پلدختریها
#پلدخترنیوز

@Poledokhtariha
@poldokhtrnews