Get Mystery Box with random crypto!

هوس لینک قسمت اول https://t.me/taghdir1/57504 #قسمت_صد_چهار | محافظ پاتوق

هوس

لینک قسمت اول
https://t.me/taghdir1/57504

#قسمت_صد_چهار

منی که غرور و عزت و نفسم.. حتی از زمانی که یه دختر نوجوون 
بودم زبانزد همه بود و هیچ کس به
خودش اجازه نمی داد کاری کنه که این غرور خش ورداره.. حالا
مجبور بودم همچین رفتارای خارج
از شعور یه آدم روانی رو تحمل کنم و دم نزنم !
این آدم حتی توانایی خوندن فکرای توی سرمم داشت.. چون با 
وجود حقوق خوب این شرکت که می 
تونست زندگیم و زیر و رو کنه.. انقدر ازش عصبی شدم که 
تصمیم گرفتم شکایتی که می خواست ازم
بکنه رو به جون بخرم و درخواست استعفا بدم.
ولی خیلی خوب باهام اتمام حجت کرد و فهموند که من و تحت
هر شرایطی برای بیشتر آزار دادن تو
این شرکت نگه می داره و من هرچقدر تالش کردم.. هیچ اثری 
از بلوف زدن تو لحن مصمم و جدیش
پیدا نکردم و با این رفتارایی که از دیروز تا الان شاهدش بودم.. 
اصلا ً همچین کاری ازش بعید نبود.
با حس تیر کشیدن نوک انگشتام دست از تایپ کشیدم و نوک
تک تکشون و تو دهنم فرو کردم.
انقدری سوراخ نشده بود که ازشون خون راه بیفته و بند نیاد.. 
ولی انگار نوک هر انگشتم یه خار ریز 
فرو رفته بود و با هر بار فشار دادن دکمه های کیبورد سوزشش 
شدید تر می شد .
خدا لعنت کنه آدمی رو که از ضعف و بیچارگی بقیه لذت می 
بره.. من این لذت و امروز تو نگاه جاوید
دیدم و همونجا به خودم قول دادم.. کاری کنم تا این شرایط
کامالً برعکس بشه..
من آدم گذشتن و بخشیدن نیستم.. شاید اآلن هیچ قدرتی برای 
تلافی کردن و پس گرفتن غرورم
نداشته باشم .. ولی یه روزی کاری می کنم که اون جای الان من
باشه و این حس برتری و لذت و تو
نگاهم ببینه !
ساعت هشت شب بود و هنوز تایپ سی صفحه تموم نشده بود.. 
بدترین قسمت قضیه اینجا بود که
واحد چاپ هم احتمالً تا الان تعطیل شده و من نه تونستم 
طراحی هام و چاپ کنم و نه این سی 
صفحه ای که هنوز پنج شیش صفحه ازش مونده بود.هرچند که دیگه خودشم تو شرکت نبود.. صدای نحسش و 
شنیدم وقتی که داشت جواب خداحافظی
و خسته نباشید بقیه کارمندا و می داد و دروغ چرا.. قلبم شکست 
وقتی فکر کردم که تا حال حتی یه
بارم جواب سلام من و نداده که هیچ.. جواب همه حرفامم با 
تنبیه و توبیخ داده!
کارم نزدیک نه شب تموم شد.. دیگه چاره ای نبود.. با اینکه 
جناب رئیس از تحویل کار تو فلش
خوششون نمی اومد همه کارام و ریختم تو فلش و بردم گذاشتم 
رو میزش..
خواستم وسایلم و جمع کنم و برم خونه که تازه یادم افتاد قرار 
بود امروز لباس فرم از واحد خدمات
بگیرم و انقدر درگیر کارام شدم که به کل یادم رفت.
در حالیکه خدا خدا می کردم دیر نشده باشه و واحد خدمات 
هنوز رفته باشن سوار آسانسور شدم..
ولی در بسته و چراغای خاموش اون طبقه مثل آواری رو سرم 
خراب شد و ا ین یعنی یه بار دیگه باید
شاهد شنیدن توبیخ و سرزنش های بی ادبانه جاوید باشم.درسته که چند وقتیه به این باور رسیدم آدم خوش شانسی 
نیستم و سایه سیاه بدبیاری بدجوری رو 
سر زندگیم افت اده.. ولی از وقتی تو این شرکت استخدام شدم.. 
تعداد این بدبیاری ها همینجور داره
بیشتر و بیشتر میشه و من دیگه کاری برای جلوگیری کردن از
دستم برنمیاد!
با شونه های آویزون و قدم هایی که رو زمین کشیده میشد .. 
برگشتم تو طبقه خالی خودمون و راه
افتادم سمت اتاقم.. هرچقدر می خواستم جاوید و کاراش و
رفتاراش و بیخیال بشم و اهمیتی بهشون 
ندم نمی شد . استرس عجیبی برای فردا داشتم که کم مونده بود 
باعث شه همونجا بزنم زیر گریه.
جاوید هر لحظه داشت غیر قابل تحمل تر می شد و فکر اینکه 
بازم من نتونم جلوی زبونم و بگیرم و
عصبانیتش بزنه بالا و تحقیرهاش و بازم جلوی بقیه کارمندا روم
پیاده کنه همه اعضای بدنم و منجمد
می کرد.
شاید تنها خوش شانسیم توی این شرکت این بود که اتاقم تک
نفره اس و با کسی شریک نیستم ..چون تحمل این رفتارا حتی پیش یه نفر هم برام سخت تر از
وقتی بود که هیچ کس نباشه!
کیفم و برداشتم و راه افتادم از اتاق برم بیرون که صدای حرف 
زدنی از سالن شرکت به گوشم رسید:
-خیله خب دیگه..
..
-مگه نمی گی تو کشوی سمت راستیه؟
..
-برمی دارم می برم خونه خودم انجام میدم فردا میارم شرکت 
دیگه!
با تشخیص صدای مشیری خشم غیر قابل وصفی همه وجودم و 
گرفت. شک ندارم مسافرت اینم درست
مثل جاوید مصلحتی بود. فقط نمی خواست با من چشم تو چشم
بشه و الانم یه زمانی اومده بود که 
فکر می کرد من تو شرکت نیستم .
یه لحظه خواستم همونجا بمونم تا بره و بعدش من برم ولی 
پشیمون شدم.. بذار ببینه که با نقشه
خودش و اون رئیس بیشعور تر از خودش من به روزی افتادم که
مجبورم تا این ساعت تو شرکت بمونم!

رمان جذاب و اتشین #هوس هر روز  صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.

@puchesm1