زندگی بسیار بیهوده و پوچ تر از آن چیزی بود که میپنداشتم؛ گویی | قَلَمْ✒️
زندگی بسیار بیهوده و پوچ تر از آن چیزی بود که میپنداشتم؛ گویی این صفحه رنگی جادویی که مقابل چشمانم قرار دارد ، رفته رفته سیاه-سفید و سردتر میشود. در حالی که من هنوز نئشه آن رنگ و رو ها هستم.
گذشته را میکاوم؛ شاید راهی بیابم ، شاید دروازه همان زندگی ای که در حال جستوجویش هستم ، زیر خاک و خل گذشته باشد؛ ولی هر چقدر به گذشته بیشتر نگاه میکنم ، بیشتر مرا در خود فرو میکشد و "حال" برایم تیره تر میشود . اصلا کدام حال ؟ مگر نه اینست که ثانیه های زندگیمان ، میایند و بدون هیچ واسطه ای به گذشته ملحق میشوند؟ چه کسی میتواند در زمان حال باشد؟ چون رودی میاید و میرود و هیچ وقت ساکن نیست. برای اینکه لجام ذهنم را در دست بگیرم به آینده نگاه میکنم ؛ چیزی جز یک تصویر تار نیست . نوری وجود دارد ولی نمیتوانم خود را در آن به درستی بیابم. و در این وانفسا تنها چیزی که از دست میدهم زمان است. مثل مسیری میماند که هر چقدر پیش میروی ، بهار عمرت جایش را به زمستان خشن و بیروح میدهد. نمیتوان رشته ارتباطی حال (اگر البته وجود داشته باشد) ، با گذشته یا آینده را قطع کرد. در زمان شناور هستی و ساعتی که بیهوده میگذرد؛ آن عمری که پشت سرت گذاشتی و فکر میکنی مسیری است طولانی ، برایت آنقدر کوتاه میشود که بقولی نمیدانی اصلا چه شد !
کیارستمی راست میگفت زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است ؛ ولی تنها چیزی است که داریم.
صادقانه بگویم، شوقی که مرا به زندگی برمیانگیزد در مرگ نهفته است . چه تضاد عجیبی ، زندگی برای مرگ ! دلیلی که میتوانم برای آن ذکر کنم این است که مرگ اصالت دارد ، به یکباره اتفاق می افتد . مثل احساسات و اتفاقاتی نیست که برایمان کوچکتر و کوچکتر میشود، مانند عشق . به راستی چیست مرگ؟ ما را به کجا خواهد کشاند؟ به عدم ؟ یا به هستی متعالی؟