Get Mystery Box with random crypto!

داستان شب؛ پسرک فلافل فروش. قسمت دوم آن روزها در خ | عصرقرآن مشهد

داستان شب؛ پسرک فلافل فروش.

قسمت دوم

آن روزها

در خانواده ای بزرگ شدم که توجه به دین و مذهب نهادینه بود. از روز اول به ما یاد داده بودند که نباید گِرد گناه بچرخیم. زمانی هم که باردار می شدم، این مراقبت من بیشتر می شد.

سال ۱۳۶۷ بود که محمد هادی یا همان هادی به دنیا آمد. پسری بود بسیار دوست داشتنی. او در شب جمعه و چند روز بعد از این فاطمیه به دنیا آمد. یادم هست که دهه فجر بود. روز ۱۳ بهمن.

وقتی می خواستیم از بیمارستان مرخص شویم، تقویم را دیدم که نوشته بود: شهادت امام محمد هادی (ع).

برای همین نام او را محمد هادی گذاشتیم. عجیب است که او عاشق و دلداده ی امام هادی شد و در این راه و در شهر امام هادی (ع) یعنی سامرا به شهادت رسید.

هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه را می خواست خودش به دست آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این، در آینده ی زندگی او خیلی تاثیر داشت.

زمینه ی مذهبی خانواده بسیار در او تاثیر گذار بود. البته من از زمانی که این پسر را باردار بودم، بسیار در مسائل معنوی مراقبت می کردم. به غذاها دقت می کردم و هر چیزی را نمی خورد.

خیلی در حلال و حرام دقت می کرد. سعی می کرد کمتر با نامحرم برخورد داشته باشم.

آن زمان ما در مسجد فاطمیه بودیم و به نوعی مهمان حصرت زهرا(س) من یقین دارم این مسائل بسیار در شخصیت او اثرگذار بود. هر زمان مشغول زیارت عاشورا می شدم، هادی و دیگر بچه ها کنارم می نشستند و با من تکرار می کردند.

وضعیت مالی خانواده ی ما متوسط بود. هادی این را می فهمید و شرایط را درک می کرد. برای همین از همان کودکی کم توقع بود.

در دوره ی دبستان در مدرسه ی شهید سعیدی بود. کاری به ما نداشت. خودش درس می خواند و...

از همان ایام پسرها را با خودم به مسجد انصارالعباس می بردم. بچه ها را در واحد نوجوانان بسیج ثبت نام کردم. آن ها هم در کلاس های قران و اردو ها شرکت می کردند.

دوران راهنمایی را در مدرسه ی شهید توپچی درس خواند. درسش بد نبود، اما کمی بازیگوش شده بود. همان موقع کلاس ورزشی های رزمی می رفت. مثل بقیه ی هم سن و سال هایش به فوتبال خیلی علاقه داشت.

سیکلش را که گرفت، برای ادامه ی تحصیل راهی دبیرستان شهدا گردید.

اما از همان سالهای اولیه ی دبیرستان، زمزمه ی ترک تحصیل را کوک کرد!

می گفت می خواهم بروم سر کار، از درس خسته شده ام، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه این ها بهانه های دوران جوانی بود. در نهایت درس را رها کرد. مدتی بیکار و دنبال یازی و... بود. بعد هم سراغ کار رفت.

ما که خبر نداشتیم، اما خودش رفته بود دنبال کار. مدتی که در یک تولیدی و بعد مغازه ی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد.

.......... ............
@qurantimes
............ ..........