Get Mystery Box with random crypto!

ارمغان بهاری بندر آب طعم تازه ای داشت. موج هایش رنگ تازگی. من | رادیو بنگله

ارمغان بهاری بندر
آب طعم تازه ای داشت. موج هایش رنگ تازگی. من ته دلم خالی بود. ترس لغزانی هی می آمد و می رفت. موج می آمد و هل می داد و مرا به این سو و آن سو می برد. اما ناخدا سکان را محکم نگه داشته بود و به افق های دور پیش رویش چشم دوخته بود. ناخدا عباس گویی سال ها توی این خور آمده و رفته بود. چنان مصمم و با اراده سکان را گرفته بود که انگار داشت توی مسیر بوشهر و بصره دریانوردی می کرد. مسیری که این بار مرا با خودش کشانده گرچه از بوشهر شروع شده بود اما به بصره نمی رفت. به گوشه ی تازه از خلیج فارس می رفت که تا به حال ندیده بودم و طعم موج هایش برایم تازگی داشت. کجا می رفتیم؟ ناخدا عباس نترس و دلیر باز کجا را سراغ داشت که تا به حال ندیده بودیم. تمام خن و عرشه و دکل های از حس کنجکاوی پر شده بود.
می خواستم زبان باز کنم و از ناخدا بپرسم کجا داری مرا می بری؟ اما ناخدا فقط زبان سکان و موج را می دانست. باید پیچ و تابی به بند بند تنم می دادم و صدایی از آنها در می آوردم که متوجه سوالم بشود. ناخدا چنان سرگرم شکافتن افق های دوردست با چشمان تیزبینش بود که به این صداها بی توجه بود.
چه بگویم از چه پیچ و تاب های کوتاه و بلندی گذشتیم و چه موج هایی را پشت سر گذاشتیم تا از خلیج فارس گذاشتیم و از دهانه خور گذشتیم. دسته دسته دلفین های بازیگوش به استقبال ما آمدند و کلی باهم بگو بخند کردیم و غصه و اضطراب راه را فراموش کردم و پیش تر که رفتیم گروهی مرغ های دریایی به پیشواز مان آمدند و به ما خوشامد گفتند و پیش تر که رفتیم به اسکله ای چوبی رسیدیم با شمع های فلزی که خطوطی از آهن روی گرده شان بود. اسکله ای محکم و قدرتمند که مرا با تمام سنگینی ام به راحتی در خودش جا داد.
ناخدا عباس دو سه باری بوق کشتی را به صدا درآورد و لبخندی زد که تا حالا نظیرش توی هیچ سفری ندیده بودم. ناخدا فریاد کشید بچه ها دست به کار بشوید. شما باید افتخار کنید اولین محموله این بندر را خالی می کنید و با تلاش شما اولین کشتی در این بندر بارش را تخلیه می کند.
من سرانجام پاسخ سوالم را از ناخدا عباس گرفتم. ما اولین مسافران دریایی بندر توی خورموسی بودیم و توی هوای پاییزی بندر، ما برایش نشانه هایی از بهار و شکوفایی را به ارمغان آورده بودیم.