بر همه دلبستگی های دلم خندید و رفت با تمام خاطرات تلخ و شیرین باز هم بر سر عهدش نماند و اشکهایم دید و رفت وقت رفتن باز با فن بيانم خواستم یک غزل گویم برایش، لیک او نشنید و رفت ساغر شعرم سپردم دست ساقی تا شبی مست و مدهوشش نماید، از می ام نوشید و رفت خواستم با او بگويم از غم و تنهاییم اشک و غم های مرا در چشمهایم دید و رفت از چه رو بغض و غرور و قلب من با هم شکست؟ این سوال بی جوابم را دلم پرسید و رفت زير لب با طعنه ای آن سنگدل ، آن بی وفا بر تمام آرزوهای دلم خندید و رفت آه...نمی دانم چرا از عشق من آن شب گذشت شاید او در دل کسی را بهتر از من ديد و رفت 2.5K views10:37