Get Mystery Box with random crypto!

امیدگاه

لوگوی کانال تلگرام raheomid — امیدگاه ا
لوگوی کانال تلگرام raheomid — امیدگاه
آدرس کانال: @raheomid
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 3.39K
توضیحات از کانال

آنچه امید مرجمکی می بیند و می گوید

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-08-19 14:04:19 هر بار که تصویری از پیروز می بینم، ناخودآگاه یاد طبقه ی متوسط آن دوران ِرویا و وسوسه و بهت می افتم...

پیروز، در شمایل و باطن و ژن، یک یوز است.همان می خورد که یک یوز، اما همان نمی کند که باید... دارد استخوان می ترکاند، قد می کشد و زودا که بالغ بشود اما هنوز نه شکار می تواند و نه توان تاب آوردن کوچکترین ناملایمت و ناراستی را دارد.با مادر خود بیگانه است و شیر و گوشت از دست بیگانه می خورد...
نمی دانم فردایش چه می شود... آیا این طفل ملوس، سرانجام به یوزی قوی پنجه مبدل می شود که نعره هایش لرزه بر تن اهلی و وحشی و آدم و جانور و بی جان می اندازد و شب های مهتاب، دلزده از فتح زمین، خیال فتح ماه در سر می پرورد؟...
شاید هم فقط برای پرهیز از انقراض نسل پرورانده شده و تنها بکار جفت گیری و ازدیاد نسل بیاید... شاید حتی پس از بلوغ هم دیگر نتواند در طبیعت ِسخت تاب بیاورد و از پس جک و جانور وحشی بربیاید و خوراک و آب و سایه گاهش را پیدا کند... شاید حتی طعمه ی گرگ و کفتار و شغال شود و از دست برود...

طبقه ی متوسط شهری درسخوانده ای که آن دو مرد پروراندند بسیار به همین یوز، پیروز می ماند... توان نبرد و رقابت و تاب آری نداشت... و ندارد... یا گربه ی خانگی شد و دست از پلنگیدن کشید و می کشد... یا به سرزمینی حفاظت شده گریخت و می گریزد... یا به دنبال حامی بیرونی بوده و هست... گاه به دامن صدام می آویزد، گاه با اصلاح طلب درمی آمیزد، زمانی با ترامپ می سازد و زمانی دیگر دل به شاهزاده و ملکه و گذشته ی پر شکار و سایه و خیال ماه می سپارد...

طبقه متوسط شهری نوشده ی درسخوانده ی لاغر، پنجه و دندانش به کار دریدن نمی آید... به شکارچی می گوید:گلوله بد است... شیر و ببر را به مذاکره و مدارا می خواند، زشتی کفتار را طعنه می زند، به بی رحمی گرگ لعنت می فرستد، شغال را به رعایت اصول تمدن دعوت می کند، برای ماه نامه ی عاشقانه می فرستد و تلاش می کند که آهو و بره را مجاب کند که طعمه ی یوز زیبا و خوش هیبت شدن افتخار بزرگی است که نصیب هر جانوری نمی شود...

یوز دست آموز، گربه ی خانگی بزرگ جثه ای است که نعره ها و چنگ و دندانش، تنها به کار نمایش می آید و بس....

T.me/raheomid
1.4K viewsOMID MARJOMAKI, 11:04
باز کردن / نظر دهید
2022-07-03 00:12:09 من واقعا و دقیقا باید در چنین دورانی به دنیا می آمدم.با این حجم از پرش افکار و اختلال توجه و فقدان تمرکز و قفلی زدن و جوگیری ای که من دارم بهترین زمان برای زندگی کردنم همین حالا بوده لابد...
تصورش را بکن اگر زمان قاجار بدنیا آمده بودم احتمالا مثل آن ابراهیم خان صحاف باشی می شدم که روی سینمایش قفلی زد و بعد که به خواست توده و فتوای شیخ فضل الله در سینما را تخته کردند چنان عزا گرفت که تا آخر عمر سیاهپوش شد و دیگر آدم نشد.شک نکنید که اگر من بودم حتما دق می کردم.وقتی به چیزی علاقه مند می شوم دیگر محال است بتوانم رهایش کنم.دیگر می شود همه ی جهانم و معنای بودنم...
اگر زمان رضا شاه به عرصه رسیده بودم احتمالا یکی از انهایی می شدم که می رفت کنار ایشان تا وطن را بسازد و بعد که وطن کمی ساخته شد و خر از پل رد شد به سرنوشت فروغی و داور و تیمورتاش و ارباب شاهرخ و بقیه دچار می شدم و سالها بعد دیگر کسی اسمم را بیاد نمی آورد و جوانمرگی ام را بدست پزشک احمدی و آیرم و سرپاس مختاری... همه تا می خواستند لج حکومت مستقر را دربیآورند نعره می زدند رضاشاه، روحت شاد و برای روح من ِفلکزده هیچکس تره هم خرد نمی کرد...

اگر زمان مصدق آمده بودم یا مثل افشارطوس خفه ام می کردند یا شبیه سرهنگ سخایی تکه پاره... شاید هم ظهر سی ام تیر در حالی که جوگیرانه نعره می زدم یا مرگ یا مصدق، یک گلوله ی برنو راهی ابن بابویه ام می کرد تا سنگ قبرم طوری فرسوده شود که هیچکس نفهمد این بابا اصلا که بود و چه می گفت...

اگر هم در روزگار قوّت پهلوی پسر شاشم کف کرده بود یقینا مثل گلسرخی می شدم و آسمان و ریسمان را طوری به هم می بافتم تا دادگاه دلش به رحم بیاید و متقاعد بشود که چند گلوله خرجم کند تا من هم بتوانم عامی مردی شهیدی بشوم تا آسمان بر او نماز برد...

خوب شد روزگاری به دنیا آمدم که اینترنتی هست و تلگرام و واتس اپی تا بتوانی هی از این اتاق به آن اتاق بروی و چیزی بگویی و مجبور نباشی برای دو کلمه حرف زدن از اینجا تا نمی دانم کجا بکوبی و بروی تا داخل جمع حوصله سر بری با بوی جوراب و چای و تعارف و غیبت و غر بشوی و وقتی حوصله ات سر رفت راه فرار نداشته باشی...
روزگار بدی نیست.می دانی که بهتر است زبانت را نگه داری چون ممکن است مقتول بشوی و بعدها نه تنها کسی اسمت را یادش نیاید بلکه فحش هم بخوری و تاریخ خونخواه قاتلت بشود و دلجوییش بکند...
همینکه می توانی در آن واحد و بدون اجازه و تعارف و منع و دلخوری از اتاقی به اتاقی بروی و حرف بزنی و گوش نکنی و فحش بی ضرری به مقتولین و محبوسین و مغبونین پیشین بدهی و توی کانالت حرف های بی سر و ته بزنی تا دم به تله ندهی خیلی هم خوب است...

T.me/raheomid
1.6K viewsOMID MARJOMAKI, edited  21:12
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 22:29:34 رجب که از خارجه برگشت ناگهان انگار یک جهان تازه وارد کوچه ی باریک و کهنه ی ما شده بود.بالاخانه ی پدرش را صفا داد و دم و دستگاهی راه انداخت و شب نشینی هایی پر از دود سیگار و چیزهای عجیب... نه ساله بودم و اجازه داشتم همراه زاهد، که از اقوام مادری بود و بدل برادر بزرگتر، پنجشنبه شب ها را به بالاخانه ی رجب بروم و حرف های تازه بشنوم و خوردنی های تازه بخورم و چیزهای تازه ببینم...

حرف های رجب را نمی فهمیدم اما سخت دلنشین بود.کلاه رنگارنگش شبیه کلاه بابا یحیی بود ولی خوشرنگ تر و تازه تر.از چپق قدیمی پدربزرگش بوی شکلات می آمد و می گفت که این اسمش پُپق است.من عاشق نوشیدنی زرد رنگی بودم که مزه ی حلوا می داد و اسمش زرچابات بود و هر بار دو استکانش را با اشتها سر می کشیدم.
روی دیوارهایش پر بود از عکس های عجیب.یک مرد ریشوی پیر.یکی که چشم هایش چپ بود و عینک داشت.یکی که شکم بزرگی داشت و دست هایش را به هم فشار می داد.عکس بهروز وثوقی هم بود.توی فیلم قیصر داشت با عرقگیر برای دایی جانش خط و نشان می کشید.عکس حضرت علی هم بود با حلقه ای سفید دور سرش...
آهنگ های عجیبی گوش می کرد.اغلب خارجی بودند و انگار که داشتند با عصبانیت فحش می دادند.گاهی هم حرف های مردی با صدای نازک و جیغ جیغو از ضبط صوتش بیرون می آمد که پر بود از ریشه و شرق و شمشیر و شهادت.بعدها فهمیدم که همان معلم شهید دکتر شریعتی است که عکسش روی همه ی دیوارها بود و اسمش روی کلی بیمارستان و ورزشگاه و خیابان.

رجب تابستان پنجاه و هفت غیبش زد.بعد از دو هفته جنازه ی باد کرده اش را توی خرابه ای پیدا کرده بودند که سیاه شده بود و بو گرفته بود.زاهد با بغض می گفت که کار خودشان است و آخرش زهرشان را ریختند.من ده روز تمام اشک ریختم و سوگند یاد کردم که راه رجب را ادامه بدهم و از آن کلاه ها به سرم بگذارم و پپق بکشم و زرچابات بنوشم و موسیقی عصبانی گوش بکنم و حرف های عجیب و سخت بزنم.

چهل ساله بودم که فهمیدم آن نوشیدنی همان چای نبات زعفرانی بود و پپق همان چپقی بود که با توتون پیپ چاق شده بود و خودش هم بخاطر اوردوز هرویین مرده بود...
چهل ساله بودم که فهمیدم او فقط عکس های مارکس و سارتر و بودا را دیده بود و چیزی از کتاب ها و گفته هاشان نخوانده بود.
چهل ساله بودم که دانستم که پرواز ِآزاد چه ترس بزرگی است و آدم ها ترجیح می دهند از قفسی به قفسی سفر کنند و برای پرواز آه بکشند و آسمان را نگاه کنند و به قفل لعنت بفرستند...

T.me/raheomid
2.6K viewsOMID MARJOMAKI, 19:29
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 10:47:38 من سیزده سال قبل، حوالی ظهر، درست در چنین روزی بود که ناگهان حس کردم عجیب عاشق این مملکت هستم.حس کردم چه جواهر کمیابی را در دل خودش پنهان کرده و ناگهان دارد نمایشش می دهد و دلبری می کند...
مگر می شود؟... آنهمه آدم، در سکوت، با بغض، شانه به شانه فقط راه بروند تا بگویند تن نداده اند... نپذیرفته اند... بی عربده... بی لعنت و تهمت و نفرین... هر چه بود بهت بود... بغض بود... ناباوری بود... و نه گفتن بود... نه گفتن، به صدای پایی که می آمد... و طنین شومی داشت...

سیزده سال گذشته... خیلی ها رفته اند... خیلی ها مرده اند و مرده شده اند... خیلی ها در انزوا و سکوت، آهسته آهسته ته می کشند... خیلی ها دیگر حرفی از فردا و امید و زندگی نمی زنند و تنها زنده اند... اما من هنوز هم عاشقم... هنوز هم رویا می بافم... هنوز هم به خوب شدن اینهمه زخم فکر می کنم... شبیه جانوری که زخم هایش را می لیسد... و به هیچ زل می زند...

T.me/marjomaki
1.9K viewsOMID MARJOMAKI, 07:47
باز کردن / نظر دهید
2022-05-30 14:18:04 همانقدر که فحش به نویدمحمدزاده و ترانه و اصغر و پیمان و پرویز و گوهر ثواب هفتاد سال عبادت و امر به معروف و نهی از منکر دارد، ستایش و دستگیری از زهرا امیرابراهیمی و ابن سبیل و یدع الیتیم ثواب خیرات و مبرات و باقیات صالحات دارد... حالا اگر در کنارش یک سبیل از بناگوش در رفته ی قبراق یا مرد پا به سن گذاشته ی پیزوری را به تعرض و آزار و می تو در قرن مبهم پیشین متهم کنی انگار هفتاد سنگ به سوی شیطان رجیم انداخته ای و برای روز هفتادهزار توشه ای نیک اندوخته ای...

T.me/raheomid
3.0K viewsOMID MARJOMAKI, 11:18
باز کردن / نظر دهید
2022-05-29 08:12:34 .
گاهی از مجموع اعداد و کمیت ها و تن ها در کنار هم چیزی خلق می شود که از جمع جبری تک تک آنها چیزی بیشتر دارد... چیزی که نمی دانم اسمش چه می شود... عشق؟... روح؟... یا آنطور که بعضی متفکرین می گویند:کوالیا؟...

بیایید این بار اصلا از اسم گذاری بگذریم و فقط حس کنیم و حظ کنیم...
رئال مادرید امسال در خود چیزی داشت که از مجموع تک تک بازیکن ها به اضافه ی مربی و کمک مربی و بدنساز و پزشک و امکانات و تاکتیک و تکنیک و برنامه ریزی و حتی شانس بیشتر بود... چیزی که پیروزی آورد... قهرمانی آورد... و جام آورد...
من آن چیز را که نمی دانم نامش چیست برای مردمم و کشورم آرزو می کنم... چیزی که مدت هاست در این حوالی غایب است و غایب تر می شود...

T.me/raheomid
3.4K viewsOMID MARJOMAKI, 05:12
باز کردن / نظر دهید
2022-05-24 18:31:53 .

مادربزرگ همیشه با بغض می گفت:بنوا ملیحه، هر زادی مصنوع دی... اَر مصنوع، اوشاق مصنوع، اِو مصنوع(بیچاره ملیحه که همه چیزش مصنوعی است...شوهرش، بچه اش، خانه اش) ...
ملیحه دختر خواهر مادربزرگ بود که شوهری علیل داشت و بچه ای را که به فرزندی قبول کرده بود بیمار از آب درآمده بود و در خانه ای ورثه ای که در حال ریزش بود زندگی می کرد...

مادربزرگ رفت و امروزی را ندید که زمین و هوا و ماشین و برج و خیابان و دکتر و مهندس کارگر و معلم و دولت و ملت، همه مصنوعی شده اند...

خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد؟
نمی دانم... فقط این را می دانم تفاوت آنچه باقی مانده و آنچه فرو ریخته، در نوبتی است که هنوز فرا نرسیده است...

T.me/raheomid
3.3K viewsOMID MARJOMAKI, 15:31
باز کردن / نظر دهید
2022-05-22 19:03:16 مهناز سیزده ساله بود که آن مرض به جانش افتاد.غده ی بزرگی توی سرش بود و دکترها جوابش کرده بودند.کم کم بینایی آن چشم های زمردی ته می کشید و خودش هم رو به تمامی می رفت..مثل عودی که خواهی نخواهی تمام می شود و فقط خاطره ی بوی خوشش باقی می مانَد...

مهناز کوچکترین فرزند خانواده اش بود و ما بچه محل ها همگی عاشقش بودیم.عاشق چشم ها و حضوری که حالا داشت کم کم غایب می شد...

مادربزرگ، هن هن کنان هر روز تا مسجد محل تاب می خورد و شب تلو تلو خوران برمی گشت و هر صبح خواب شب قبل را تعریف می کرد که پر بود از سید نورانی سبز پوش و شفا و زیارت و بغض... به دلش افتاده بود که با دعا و توسل و تمسک حتما شفای مهناز را خواهد گرفت...

پدر و مادر، نسخه ی هر چه عطاری و طبیب سنتی و گیاهی و مثل اینها را دوره کردند و جا و دوایی نبود که سراغ نکنند...

جاوید برادر بزرگتر، که مهندس جوان امریکا رفته ای بود، تا توانست با دکترهای داخلی و خارجی مشورت کرد و پرونده اش را به هر جا که می شناخت پست کرد...

حاصل چند سال دست و پا زدن البته که معلوم بود... مهناز را با پوششی از ترمه و گلاب و اشک از خانه بردند و در ابن بابویه، کنار پدربزرگ جوانمرگش به خاک سپردند...

سالها بعد که مهناز را از یاد برده بودم و دعاهای مادربزرگ و دست و پا زدن های پدر و مادرش را هم توی انبار خاطرات رها کرده بودم ناگهان توی فیسبوک عکسی از مهناز دیدم که زیرش نوشته بود:
خواهرم، دست و پا زدن برای به زندگی برگرداندن تو آخرین تلاش جمعی خانواده ی ما بود.آخرین باری که نه من دعاها و توسل به غیب مادربزرگ را ریشخند کردم، نه پدر و مادر و مادر مرا بی اعتقاد و غربزده و ولنگار خواندند... ما هر کدام به شیوه ی خود هر چه توانستیم کردیم اما زور تقدیر و مرض از ما بیشتر بود...
تلاش برای زنده ماندن تو آخرین زنجیر اتصال ما بود.تو رفتی.امید رفت.ما متلاشی شدیم... و هر چه بود تمام شد...

جاوید توی فیسبوک هنوز هم خوش چهره و مرتب بود و عکسش هم همچنان بوی ادوکلن بروت می داد..

#دوم_خرداد
T.me/raheomid
2.9K viewsOMID MARJOMAKI, 16:03
باز کردن / نظر دهید
2022-05-06 00:30:36 عجب دنیای زمختی می شد دنیای بدون عطر یاس و شب تابستان و‌صدای تو...
کوچه، فقط باریکه راهی برای رفتن به کوچ و برگشتن از هیچ می شد اگر عشقی نبود و یادی روی تک تک آجرها و موزاییک ها و تکه های سیمانی اش رسوب نکرده بود...
به گمانم خیابان ها علاوه بر نام و آسفالت و جدول و این حرف ها باید صدا هم داشته باشند.اینطور که باشد، محال است کسی نشانی خانه اش را گم کند و نامه ای به مقصد نرسد و بولدوزرها بتوانند از روی نقشه محوشان کنند...

به گمانم صدای تو همان چاشنی غریبی است که اگر با نان خشکیده هم به سق بکشی طعم خوراک ناب مادرپز شب های آبان را به خود می گیرد در کنار سفره ای که فقط برای شام نیست و فقط شکمت را سیر نمی کند بلکه تمام جانت را لب به لب از حظ می کند...

گوگوش ِجان؛
هر ترانه ی تو، مبدل به هزارها سفره و خانه و کوچه و خیابان شده است که ممکن است طعم و وسعت و شکل و نام متفاوتی داشته باشند اما با زنجیر صدای تو طوری به هم وصل شده اند که انگار از ازل همین شکلی بوده اند...

گوگوش ِجان؛
صدای تو، صدای زنی است که انگار پیش از تو ابزاری جز نگاه و آه برای ابراز عشقش نداشت... عشقی که قبیح بود و باید در صندوقخانه لابلای ترمه و چیت و ارمک پنهان می ماند و می پوسید...
صدای تو کشف عشق نبود، اختراع شکل تازه ای از عاشقی و دل بستن بود... عشقی که طعم توت فرنگی کال و عطر رازقی تازه شکفته داشت

هر ترانه ی تو نشانی عشق است.عشقی که خود فرجام است... چه اهمیتی دارد که به همخانگی ختم شود یا بیگانگی؟

گوگوش ِجان؛
چه همزمانی غریبی!
روز تولد تو و آن اندیشه مرد آلمانی یکی است... هر دو در کار شیداگری بودید... عجیب است که در آن سالهای سرخوشی و سربه هوایی و سربداری، هردوی شما در سلول های این اقلیم خاکستری در حال تپیدن بودید... تو زندگی را به عشق می خواندی و او به آرمان و یگانگی...
افسوس... نه تو برنده شدی نه او... اخم و خون و زخم پیروز میدان شدند و چهره ی شهر کهنه، عبوس...

آوازه خوان لیمو و گیلاس و شب بو
تولدت مبارک...

T.me/marjomaki
2.3K viewsOMID MARJOMAKI, 21:30
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 13:04:36
برای زمین و آسمان چه فرقی می کند که ما آمدیم و نماندیم و رفتیم؟
زمین همانطور ما را نگاه می کند که گوزنی سرگردان را.آسمان همانطور بر ما می بارد و می تابد که بر بوته ی گونی در ستیغ تپه ای عبوس...
ما تنها برای همدیگر است که فرق می کنیم.برای یکی جگرگوشه ایم.برای آن دیگری مادر.در چشم یک پزشک بیماری لاعلاج می شویم و در نگاه واپسین یک غسال، تنی بی روح...

تنها واقعیت مشترک میان آدم ها قصه هایی است که خلق می کنند.آدمها بیش از زمین و آسمان، در دل و روان همدیگر زندگی می کنند.همین است که تلاش می کنند در یادهای بیشتری باقی بمانند... تلاشی گاه معصومانه، گاه مذبوحانه، گاه خلاقانه و گاهی سخت ظالمانه...
آن جاندار غارنشینی که چیزی روی دیوار غار نقش زد مگر جز این بود که دست و پا می زد که خبرش را به بعد و بعید برساند؟...

سالهاست سنگ گورها را می خوانم.لحظه ی آمدن، موعد رفتن، نقشی که بر عهده داشتند و گاه، نقشه ای که در سر می پروراندند...

سنگ گورها انگار آخرین تلاش رفتگان برای ماندن باشد و سعی تلخ بازماندگان برای فریاد کردن رنج... و کاستن از دردی که تا ابد علاجی جز صبوری نخواهد یافت...

@marjomaki
1.9K viewsOMID MARJOMAKI, 10:04
باز کردن / نظر دهید