سرمقاله روزنامه : #هفت_صبح هجده ساله بودم و باید در فینال | دکتر حسین رهنمائی
سرمقاله روزنامه : #هفت_صبح
هجده ساله بودم و باید در فینال مسابقات وزن آزاد کاراتهی قهرمانی کشور، به مصاف یک حریف «چغر و بدبدن» که ده سالی از خودم بزرگتر بود، میرفتم. از اینکه مدال نقرهام حتمی شده خوشحال بودم و به نظرم میرسید اگر بازی را هم نبرم، چیزی را از دست ندادم. به قید قرعه، پنج داور مسابقه از هم استانیهای حریفم انتخاب شدند و این مرا برآشفت و البته در لایههای درونی ذهنم توجیه شکستمام را تسهیل میکرد. به مسابقه که نزدیک شدم، ترس از سن و سال و قدرت حریف باعث شد که موضوع داورها در ذهنم ضریب بگیرد و تمام فکرم معطوف به تضییع حقام شود. من از رنج اضطراب مسابقه و شکست ترسیده بودم و میخواستم توجیهی برای بازی نکردن پیدا کنم. از رختکن بیرون آمدم و به دستیار مربی گفتم: چون داوران را این طور چیدند به نشانهی اعتراض در فینال شرکت نمیکنم. دستیار، به سرپرست گفت و سرپرست پیگیری کرد، اما کمیتهی مسابقات اصرار داشت که طبق آییننامه عمل کرده و داوران تغییر نمیکنند. همچنین در صورت عدم حضور در رقابت نهایی، علاوه بر باخت، محرومیت هم در انتظارم است. جریتر شدم و گفتم: با این اوضاع، حتما به نشانهی اعتراض روی تاتامی حاضر نمیشوم. مربی آمد و گفت: از کجا معلوم که داوران مغرض باشند؟ گفتم: هستند. گفت: بعدتر محرومت میکنند، حتی شاید مدال نقرهات را هم ندهند. گفتم: مهم نیست. گفت: مسابقه بده، اگر ببازی که هیچ، اگر هم ناداوری کرده باشند که همه میفهمند. گفتم: حقخوری است. گفت: بگذار بقیه بفهمند حقات را در زمین خوردند. گفتم: چرا باید وارد میدانی بشوم که میدانم میخواهند سرم را بِبُرند؟ گفت: چون سرت را در میدان بِبُرند بهتر از این است که برای در امان بودن، سرت را پس بکشی! چند دقیقه بعد که بلندگو اسمام را خواند، بلند شدم و رفتم داخل میدان. خواستم قبل از مسابقه و پس از احترام ابتدایی انصراف دهم، اما یک چیزی گفت: سرت را پس نکش! شروع کردم و دقیقهی اول با یک مایگری (ضربهی مستقیم رو به جلوی پا)، امتیاز وازاری گرفتم. ثانیههای پایانی دور اول که اگر با همان نتیجه تمام میشد، برنده بودم، حریف ضربهی سوکی (مشت) محکمی به گردنم زد که خطا بود، اما داوران یک امتیاز وازاری برای او در نظر گرفتند. رد ضربهاش روی گردنم مانده بود، هر چه اعتراض کردم کسی توجهی نکرد و من پیش از شروع مجدد بازی دستم را به نشانهی انصراف بالا بردم و کل سالن در بهت فرو رفت. نتیجه مساوی بود، اما من خودم را بازنده کردم در حالیکه هنوز امکان برنده شدن وجود داشت. من میتوانستم قهرمان آن دوره بشوم اما به پیشفرضهایم باختم، به قدمهای مرددم روی تاتامی، به مقاومت نکردن و ترس از باختن واقعی. من انصراف دادم تا بگویم سرم را بریدند، اما هنوز وقت داشتم که قهرمان شوم، وقت داشتم تا آنچه را میخواهم به دست بیاورم اما کنار کشیدم تا زبانم بلند باشد. آدمهایی که تا نیمه میجنگند و با اولین ضربه، بهم میریزند، حتما میبازند. خب راستش همه نباید قهرمان شوند، اما باید برای حقشان تلاش کنند. آدمهایی که دنبال توجیه ناکامیاند، اشتباه میکنند، انتخابهای غلط دارند، هیجانزده میشوند، برای نفر اول بودن نمیجنگند و برنامه ندارند، چون معتقدند معمولیها برنده نمیشوند. آنها، اهل ترک میداناند و برای نفع خودشان محافظهکارند. در واقع آنها تا هر جا که بتوانند بالا میروند و بعد متوقف میشوند و در توقفشان رضایت دارند، اما قهرمانهای واقعی میایستند و امید دارند. خیال میبافند و برای تخیلشان برنامه میریزند، رویای پوچ نمیسازند و از هیچ کس جز خودشان متوقع نیستند. آن شب من با مدال نقره و تن و بدن کبود و جام نفر دوم رفتم خانه. در تمام طول راه با خودم درگیر بودم که چرا مسابقه را ادامه ندادم؟ چرا وقتی همه چیز مساوی بود و میتوانستم باز هم امتیاز بگیرم، انصراف دادم؟ چرا سر تیغ خورده و بریده نشده را پس کشیدم؟ چرا قبل از اینکه ببازم، باختم؟ instagram: amirreza_mafi