دلانه و دلالانه کرونا هم میره؛ دیر یا زود! یه روز همونطور، | راوی
دلانه و دلالانه
کرونا هم میره؛ دیر یا زود! یه روز همونطور، وقتی که ما خواب بودیم و اومد، راهشو میگیره و میره و همونطور بِروبِر نگاه میکنه تو چشمهای وق زدهی ما که اشکِ از دست دادن عزیزامون اونا رو ورقلنبونده و رخت سیاه تنمون کرده...
کسی چه میدونه! اون روز شاید من نباشم. شاید تو همنباشی اما اون روز اگر من نبودم و تو بودی، توی لحظات تنهایی؛ توی اون زمان که خودتی و یک چیزی روی دلت سنگینی کرد، توی تاریکی بشین.
خصلت تاریکی اینه که آدم خودشو نمیبینه. ذهن آدم به چیزهایی متوجه میشه که تا حالا نبوده. یاد تنهائیهایی میافتی که از روزی به بعد؛ مجبوری که باشی. ممکنه یاد گودالی بیفتی که خودتی و خودت. تنها
اون روز اگر ته مانده وجدانت به درد اومد از خودت بپرس: چه شد که اینطور شد؟
چه شد که تونستم از پشم درد مردم برای خودم کلاه عافیت بدوزم!
چه شد که تونستم ماسک احتکار کنم؟ چه شد که وقتی اون مرد با روی برافروخته اومد چند لیتر مایع ضد عفونی خواست، در حالی که توی انبار، خر در خروار داشتم، گفتم نداریم. و وقتی با ناامیدی و وحشت از آلوده شدن، چند قدم رفت صداش زدم و اون چند لیتر رو با چند برابر قیمت بهش دادم. چی شد؟
چی شد که لیمو رو گرون فروختم؟ چی شد که باعث گرونی سیر شدم؟ چی شد از دادن زنجبیل به مردم دریغ کردم؟ چی شد که همهی اینها رو گرون فروختم؟
اون روز اگر من نبودم و تو بودی کمی فکر کن که چی شد، اینطور شد؟
اون روز اگر من بودم و تو هم بودی؛ و اگر سر راه هم قرار گرفتیم، توی صورتت تف نمیکنم. اما برای تمام اون هموطنام که میشد باشن اما نشد، یک چرای بزرگ به من بدهکار میشی!!
این روزا میره همونطور که روزای بدتر از این رفت. اما روزی میاد که خورشید دوباره زرد و طلایی بدون هیچ غباری، از پشت کوههای شرقی این کشور طلوع میکنه و دوباره مثل همیشه پشت کوههای غربی، غروب!
اون روز اگر چیزی به نامانسانیت مونده باشه: تو میمونی و یک وجدان زخمی