@razhoft
سوگواری مموزین بر دیوتیما
روزانه در جستجویم، اینک اینجا، آنک آنجا سردرگمیام مرا میکشانَد،
بارها بار هر بزرگراه و کورهراهی را کاویدهام؛
سرما را بر نوک این تپهها میپویم، همهی سایهها را باز میبینم،
و آنگاه سرچشمهها را دیگر بار؛ خاطرم بر فراز پرسه میزند و در فرودست
آسودن را میطلبد؛ آن سان که آهویی زخمدار به سوی جنگلزاری میشتابد
که خو گرفته است آنجا فرو لمد، ایمن در تیرگی رو به ظهر؛
با این حال کنام سبزش دیگر اکنون نمیتواند او را شاداب یا آرام سازد،
گریان و بیخواب میپلکد، با تنش بیدادگرانه ریشریش از تیغهی خار،
نه گرمای روشنایی روز یاریاش میدهد، نه تاریکنای سرد شب،
در امواج رود بس عبث زخمهایش را میشوید.
و بس بیهوده زمین اکنون بر او پیش میکشد بوتههایی را تا شاید شفا بخشند،
او را دلخوش میکنند، و هیچ کدام از بادها خون تبدارش را آرام نمیکنند، همین گونه، ای دلبندان،
انگار، با من نیز همین گونه است، و آیا هیچ کس میتواند
این وزنهی مرگ را از سیمایم برآورد، بشکند رؤیای یکسر غمفزا را؟
<هولدرلین>
@razhoft @razhoft @razhoft
#رازی_نهفته