Get Mystery Box with random crypto!

چشمهای زیادی، هر روز سرتاپایش را وارسی می کردند؛ انگشتهای اشار | زندگی به سبک ایستادگی


چشمهای زیادی، هر روز سرتاپایش را وارسی می کردند؛
انگشتهای اشاره زیادی به سمتش می رفت و او فقط خیره خیره نگاه می کرد.
دلش با هیچ کدام آنها نبود...
آن روز صدایی از بین جمعیت کاروان، خودی نشان داد و گفت:من او را می‌خرم.
فروشنده، لب‌هایش را به گوش خریدار نزدیک کرد و چیزهایی در آن خواند. او هم گفت: قبول، خریدارم!

او ماه‌ها، برده اشراف مکه بود،
سال‌های زیادی هم بود که به جرم غلامی، سایه هیچ دست مهربانی را بر سرش ندیده بود، تا این که «فضل بن عباس» او را خرید. 
دست های فضل، مهربانی را از امیرالمؤمنین (علیه السلام) به ارث برده بود.
او جَوْنِ ابن حوی بود،
یک #سیاه_پوست اهل آفریقا

چهل سال غلام خانه ی امیر المومنین بود
دست سرنوشت او را به کربلا رساند
در حالیکه پیرشده بود و محاسنش سفید.

روز عاشورا از امام اذن میدان خواست.
امام فرمود:
نه جون...
پنجاه سال است غلام ما هستی.
برو... خودت را نجات بده!
اسب و مال و هرچه بخواهی میبخشمت.
تو برای آسایش از رنج دیگران، به ما پیوستی. پس خودت را مبتلا به بلای ما نکن... از جانب ما اجازه داری که به سلامت از اینجا بروی.

قلب جون بی قرار و مضطرب بر سینه اش میکوبید..
گفت:
من یک عمر در خوشی ها با شما بودم... اکنون میان این خیل دشمن شما را رها کنم؟!
بی اختیار اشک هایش جاری شدند...
گفت:میدانم برای چه باید ترکتان کنم...
چون رنگ پوستم سیاه است...
چون غلامم...
چون بدنم بد بوست...
امام بسیار ناراحت شدند و چشمان مبارکشان پر از اشک شد...

امام اجازه دادند..

تا ضربه خورد ..
به خودش گفت :جون تو غلامی...
حسین(ع) به بالین تو نخواهد آمد!
به خودش آمد دید اربابش او را در اغوش گرفته است..
حسین صورت به صورت جون گذاشت
کاری که فقط با علی اکبرش کرده بود..
و برایش دعا کرد..

پس از ده روز پیکر در خون غلطیده اش بوی مشک میداد...

#آزادی
#نژاد_پرستی1
#Racism

@resistance_lifestyle