2021-05-10 23:18:45
#حکایت_شب
فَردی مُسلمان هَمسایه ای کافَر داشت هَر روز
و هَر شَب با صدایِ بُلند هَمسایه کافَر رو لَعن و نِفرین می کَرد :
خدایا ... ! جانِ این همسایه کافَر من را بگیر , مرگَش را نزدیک کن ، (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گُذَشت و مُسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانِست غذا دُرست کند ، ولی در کمالِ تعجّب غذایَش سَر موقع در خانِه اش ظاهِر می شد .
مُسلمان سَرِ نماز می گُفت :
خدایا مَمنونم ک بَنده ات را فَراموش نکردی و غذایِ مرا در خانه ام ظاهِر می کنی و لَعنت بر آن کافَر خدا نَشناس ... !
روزی از روزها که خواست بِروَد غَذا را بَر دارد ،
دید این هَمسایه کافَر است ک غذا بَرایش می آورد .
از آن شَب ب بَعد ، مُسلمان سَرِ نَماز می گفت : خدایا مَمنونم که این مَرتیکه شیطان رو وَسیله کردی که برای من غذا بیاوَرد .
من تازِه حِکمت تو را فَهمیدم ک چِرا جانَش را نَگِرفتی !!!
حکایتِ خیلیاست ... :
با مُدّعی مَگویید اسرارِ عِشق و مَستی
تا بی خَبر بِمیرَد ، در دردِ خُود پَرستی ...
کانال مردمی رضوان شهر
@Rezvan_Shahr
1.1K views¸¸ حاجـــے ¸¸, 20:18